« آواي رودکوف» خود را به اخلاق حرفه‌اي روزنامه‌نگاري پايبند مي‌داند و مبناي فعاليت اين سايت بر سه اصل « بيطرفي » ، «دقت » و « انصاف » استوار است.

      
کد خبر: ۲۹۵۵۳
تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۹۹ - ۲۱:۴۶
به قلم مهدی حاج سعیدی:
از مدرسه که به خانه آمد، کیفش را به گوشه ای پرت کرد وگفت: اَه ... حالم به هم می خوره از هر چی درس و مدرسه و کلاس... خسته شدم از بس که درس خوندم و مشق نوشتم! کاشکی زودتر بزرگ بشم و دیگه به مدرسه نرم!
پایگاه خبری آوای رودکوف-مهدی حاج سعیدی:از مدرسه که به خانه آمد، کیفش را به گوشه ای پرت کرد وگفت: اَه ... حالم به هم می خوره از هر چی درس و مدرسه و کلاس... خسته شدم از بس که درس خوندم و مشق نوشتم! کاشکی زودتر بزرگ بشم و دیگه به مدرسه نرم!

بعد از ناهار با بی حوصلگی مشق هایش را نوشت و تکالیفش را انجام داد. عصر به زمین خاکی محل رفت و تا نزدیکای اذان مغرب با دوستاش فوتبال بازی کرد. بعد به خانه آمد و بعد از خوردن شام به رختخواب رفت. هنوز در فکر و خیال زودتر بزرگ تر شدن و خلاص شدن از رفتن به مدرسه بود که خیلی زود خوابش برد.

صبح شد. با عجله از خواب بیدار شد. احساس کرد استخوان هایش درد می کند! فکر کرد به خاطر فوتبال زیاد و دوش نگرفتن است! بعد از دستشویی خودش را توی آینه نگاه کرد. از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد. واقعا بزرگ شده بود! با خوشحالی به آشپزخانه رفت و گفت: سلام مامان!

مادرش در حالی که با جارو به سمتش حمله ور شد، فریاد زد : اکبر اکبر  بیا دزد!!  اکبر آقا مثل یوز پلنگ گرسنه  وارد آشپزخانه شد و قبل از اینکه رضا بخواهد توضیح بدهد، خودش را دست و پا بسته در انباری دید!

رضا در حالی که سر و کله اش از ضربات ماهرانه جاروی مادرش می سوخت، داد زد بابا منم رضا... چرا حرف حالیتون نمیشه؟!   خواهرش گفت: اگه رضا هستی ثابت کن!

رضا جواب داد: مریم ... دیروز چی گم کردی؟!

مریم گفت: شارژ دو هزار تومنی

رضا گفت: برو لای کتاب زیست شناسی صفحه 70 رو نگاه کن!

مامان شما هم امروز با اقدس خانم اینا قرار گذاشتین واسه پسرش اش پشت پا بپزین!

بابا شما هم امروز چک داری و قراره عمو احمد تا ظهر 2 میلیون به حسابتون بریزه! بازم بگم یا کافیه؟!

اکبر آقا با ترس و لرز در انبار را باز کرد. رضا گفت: اگه اجازه بدین من لباس بپوشم برم مدرسه.

لباس ها اندازه نبودند و رضا مجبور شد کت و شلوار نوی پدرش را که برای عروش برادر زاده اش خریده بود، بپوشد.

وقتی به مدرسه رسید زنگ خورده بود. با ترس و لرز به دفتر رفت.  در زد و وارد شد. مدیر گفت: سلام بفرمایید، پس شما را فرستاده اند!

رضا گفت: راستش ...

مدیر پاسخ داد: بله از اداره تماس گرفتند. دیروز یکی از معلم هایمان در فوتبال صدمه دید و تا یک هفته دیگر نمی تواند به مدرسه بیاید، من هم به اداره زنگ زدم تا معلم جایگزین برای ما بفرستند.

رضا تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده! دیروز با اون بلایی که سر معلمشان در زمین فوتبال آورده بود معلوم بود که تا یک هفته نمی تواند راه برود.

بعد آقای مدیر رضا را به سمت کلاس شان برد و به بچه ها معرفی کرد.

مدیر رفت و رضا روی صندلی نشست. اما تا نشست جیغش به هوا رفت!

بلافاصله یادش اومد که دیروز روی صندلی پونز گذاشته بود تا معلم جدید را غافلگیر کند. اما خودش غافلگیر شده بود!

صدای خنده بچه ها به آسمان بلند شد. هر چه تلاش کرد نتوانست بچه ها را آرام کند. تازه فهمید معلمی چقدر سخت است! یاد روزهایی افتاد که معلم ها را مسخره می کرد و برای آنها مزاحمت ایجاد می کرد! بچه ها کلاس را روی سرشان گرفته بودند و رضا هاج و واج فقط آنها را نگاه می کرد.

زنگ خورد و بچه ها به سمت در حمله ور شدند. رضا که می خواست زودتر به دفتر برود و از دست بچه ها خلاص شود زیر دست و پای آنها قرار گرفت! همین طور در حال تقلا کردن بود که ناگهان از خواب بیدار شد! نفس نفس می زد! اول به سمت دستشویی رفت و خودش را در آینه نگاه کرد! خودش بود. هنوز بزرگ نشده بود. صورتش را شست، یک لیوان آب خورد و دوباره به رختخواب برگشت و از اینکه هنوز بزرگ نشده بود، خدا رو شکر کرد.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: