« آواي رودکوف» خود را به اخلاق حرفه‌اي روزنامه‌نگاري پايبند مي‌داند و مبناي فعاليت اين سايت بر سه اصل « بيطرفي » ، «دقت » و « انصاف » استوار است.

      
کد خبر: ۸۹۸۵
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۶
راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد و هر کس در هر زمره که می‌خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد…(شهید آوینی) قطعه مثنوی «عاشق ترین سردار » تقدیم به سردار فاتح خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت

منصور نظری شاعر آیینی کشورمان با ارسال قطعه مثنوی بهپایگاه خبری آوای رودکوف نوشت:

قطعه مثنوی «عاشق ترین سردار » تقدیم به سردار فاتح خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت:

 

 سَر قلم را، زیرِ تیغِ تیز عشق - می‌سُرایم  مثنوی،  خون‌ریز عشق

سینه‌ها را تا کنم لبریزِ نور    - می‌نویسم قِصّۀِ سبزِ ظُهور

 در شب دِیجور ظُلمِ تیغ داس - می‌نگارم لاله‌ها را مستِ یاس  

تا دهم آیینه‌هایِ دل جَلا   -    می‌بَرم دل‌ها به دشت کربلا

بوی باران می‌دهد خاک جُنون  -دشت و دریا گشته از خون لاله گون

بر زمین افتاده نعشی گَشته چاک  -  می‌زند سر لاله از چشمانِ خاک

ساقی و دست و علم بود و عطش   -  کربلا بود و حسین و غُربَتش

منزل جانان و عیش و نوش و بَزم   -     در سر پُرشور مستان، شوقِ رزم

سُرمه در چَشمانِ ساقی کرده مَشک-  جبهه‌ها را می سُرایم آه و اَشک

رهسپارِ  کربلای جبهه‌ها   -  پا نِهم در وادیِ بی‌مُنتها

وادیِ شور و شراب و عشق و نور  -  وادیِ خورشیدِ پنهان در تَنور

غرقه در خون مَشک و هم ساقیُّ و دَست - وادیِ سرهای برنِی گشته مَست

وادیِ گفتن اذان بر نیزه‌ها  -   دشت سرخِ  لاله زارِ جبهه‌ها

کربلا را، یادِ یاران می‌کنم  - یاد بر نِی سَر سواران می‌کنم

سُرمۀِ خون چشم عاشق می‌کشم -  دشت پَرپَر از شقایق می‌کشم

کربلا را در پی هِمَّت به راه  -   یاد یاران می‌کنم پر سوز و آه

جبهه‌ها را یاد مستان  می‌کنم   - یاد آن زهرا پرستان می‌کنم

یاد هِمَّت می‌کنم آن مرد عشق -   در دیار  فاطمه  شبگرد عشق

آن خلیل در دل آتش نشین   -   آن علمدار وَلا در بَدر دین

کرده اسماعیل خود را نَذر عشق –  اندر آتش کرده کِشت بَذر عشق

او که ابراهیم نفسِ خویش بود   -  در خراباتِ وَلا درویش بود

دفتر و دست و قلم،  دل تنگ او   -می‌نویسم قِصّۀِ خون رنگ او

از  دل پرخون سرداران نور   -  کربلا را می‌نویسم شعرِ شور

  از نموده نیل هستی را عبور  -از رسیده بر بلندای حضور

از به خون غلتیدن مردان نور   -  از قَتیل عاشقی در وادِ طور

می‌زنم زُلفِ قلم را رنگِ خون    -  می‌نویسم مثنوی‌هایِ  جُنون

در شب حمله به رمزِ یا حسین   - کربلا برپا کنم پُر شور و شِین

تا بگویم کربلا را سِرِّ یار    - وز لبم آتش زند سَر پُر شَرار   

دفتر و دست و قلم را شعله‌ور   -   می‌زنم آتش ملک را بال و پَر  

رقص مستانِ  انالحق را به دار    - نقش لیلا می‌کشم در چشمِ یار  

در شب معراج مردانِ یقین  -    غرقه در خون می‌کشم میدانِ مین  

معبر دل را گشایم بابِ عشق –خُفته بر مین می‌کشم اصحاب  عشق  

تکه‌تکه، پاره‌پاره، لاله‌ها  -   دشت مین لبریز آه و ناله‌ها

کربلا را گشته در خون رهسپار -   کرده منزل در حریمِ  عشقِ یار

می‌کِشم بر چشم هِمَّت نقشِ عشق  -   آن رسیده کربلا را عرشِ عشق

 او که بودش کربلا را آرزو  -   پاره‌پاره تکه‌تکه نعش او

غرقه در خون می‌کشم او را شهید  -   کربلا را می‌نویسم؛ او رسید

آن که سِرِّ کربلا را فاش کرد  -  این سخن زان کُشتۀِ عَطّاش کرد

«زان که باشد کربلا ملک جنون   - کربلا رفتن نخواهد غیر خون»

«هرکه دارد در سرش شور وَلا -  هرکه خواهد تا ببیند کربلا»

 گو به خون باید در این ره پا نهی   -  بر سرِ نیزه، سر خود جا دهی

سَر نبَازی گرد راین ره، گُم رهی  -  بر حدیث کربلا نا آگهی

هِمَّت آن شبگرد شهر شعر و شور – ساقیِ صهبای گل‌رنگ حُضور

کربلا راشد به مستی  رهسپار   -  عاشقانه شد در این ره سر به دار

 از تبار سربداران بود او  -  بی‌قرار هجر یاران بود او

تا رساند خود به یاران شهید -  غرقه در خون، مرغ عَنقا پر کشید

پرکشید آن مرغ عاشق سوی عشق  - تا گزیند کربلا را کوی عشق

سِرِّ حق بود از لب هِمَّت بُرون  -«کربلا رفتن نخواهد غِیرِ خون»

هر که در سر عشق  زهرا دارد او -  پا به راه کربلا بگذارد او

کربلا یعنی نه یک شهر و دیار   - کربلا یعنی حریم عشقِ یار

ره ندارد در حریم عشق او   -   هرکه دارد جز شهادت آرزو

همچو هِمَّت عاشقی باید میان – شُسته دست از خان و مان و جسم  و جان

تا به تیغ عاشقی تن را دَرَد   - کربلا را تا تواند رَه بَرد

همچو هِمَّت سر به باید باخت  تا – بر رخ مهدی نظر انداخت تا

هرکه خواهد کربلا در خاتمه  - جا ن فدا باید به راه فاطمه

ای به دامان وَلا آورده دست    -   ای ز بوی کربلا گردیده مست

در مرام عاشق زهرا پرست   -غرقه در خون کربلا  رفتن خوش است

تا مگردی همچو هِمَّت مست عشق   -    کی توانی تا شوی پابستِ عشق

بی‌سر و بی‌پا خوشا در خاک و خون    -کربلا را رفتن از راه جنون

گر نه در خون کربلا را پا نهی   -   در طریق کربلا، گُم در رَهی

کربلا رفتن نمی‌خواهد مگر  -    کردن در راه دلبر  تَرکِ سر

دشت مجنون می‌دهد بوی ولا – بوی دشتِ غرقه خون کربلا

دشت مجنون بوی زهرا می‌دهد  - بوی یاس مانده تنها می‌دهد

بوی گل‌های شقایق می‌دهد     -  بوی خون مرد عاشق می‌دهد  

عاشقان را کربلا خط می‌دهد   -  دشت مجنون بوی هِمَّت می‌دهد

دشت مجنون مقتل مردان مرد -  با تو هِمَّت کربلا بر پا بکرد

کربلای دشت مجنون اَلسَّلام   -   لاله‌های غرقه در خون اَلسَّلام

دشت مجنون ای به خون آغشته عشق   - مقتل هِمَّت؛ سلام ای دشت عشق

غرقه در خون پیکر یاران سلام   -  کربلا را ای علمداران سلام

 فاتح خیبر به چشمانت سلام   - بر غم و درد فراوانت سلام

غرقه در خون بر تن چاکت سلام – هِمَّتا؛ بر  پیکر پاکت سلام

بر تن خونین یارانت سلام  -بر شمیم بوی بارانت سلام

 ای شهید دشت مجنون اَلسَّلام  - کربلا را رفته در خون اَلسَّلام

ای به زهرا تشنه کام انتقام   -   اُسوۀِ شور و شهادت اَلسَّلام

 غرقه در خون گشته گیسوی تو را   -  دشتّ مجنون می‌دهد بویِ تو را

ای تمام آرزویت کربلا   - سِرِّ خونینت شد آخر بَرمَلا

تا بگویی عاشقی را راستی  - از هرآنچه غیر او بر خاستی

کربلا رفتن به خون می‌خواستی؟!   -  غرقه در خون روی و مو آراستی؟!

ای شهید راه عشق فاطمه   -  شد نصیبت کربلا در خاتمه  

ای به رنگ قلب زینب لاله کیش    -  رفتی و ما را نهادی وا به خویش

سینه‌ات مأوای داغ و دردِ عشق  -  ترک ما کردی چرا شبگرد ِعشق

خون دلت، بر فاطمه لبریزِ عشق  - ترک ما کردی چرا شب خیز عشق

رفته‌ای اما یقین دارم تو را -   کین نه آخر بر تو باشد  ماجرا

دانمت آیی، ولی وقتی دِگَر  -  وین شب ظلمت چو خواهد شد سحر

گشته سرمست از می نابِ حضور  -  دانمت آیی به همپایی نور

در رکاب مهدیِ صاحب زمان  -   می‌شوی با لشکر زهرا روان

لشکر حق را علم گیری به دوش  -   در پی مهدی بیایی پرخروش

جان عاشق  گشته بی‌تا ب ظهور  -میزند سر بر در باغِ بُلور

تا که بُگشاید مَگر دَر، شاهِ عشق   -  یوسف گم گشتۀِ در راهِ عشق

تا غبار دیده‌ها منشیندش  -  تا مبادا کس دل‌آرا بیندش

اندر این باغ بلورینِ حضور – کرده پنهان چهره آن شهزادِ نور

دل به تنگ آمد خدا را انتظار – تا کجا ما را فراق روی یار؟

تا کجا ما را غم هجران او؟ -  تا کجا مردن در این خوش آرزو؟

ظلم شب تا کی به قوم  آفتاب؟  -   تا کجا دیدار او جویم به خواب؟

 تا کجا این آه جان‌سوز از نهاد؟ - ای شب هجران او مرگ تو باد

 ای سحرگاه ظهور یار ما  -   گو خبر داری چه از دلدار ما؟

 آن مسیحا در پی ش افتاده راه   - آن خدا را برده دل با یک نگاه

یوسف گم گشتۀ کنعان عشق  - آن امیر قوم شبگردان عشق

داغ زهرا بر دل شوریده اش -  او که خون دل چِکد از دیده‌اش

گو خبر از او چه داری، ای سحر -  می‌شود آیا کند بر ما نظر؟

می‌شود آیا کند بر ما ظهور  -  روشن آرد دیدۀِ ما را به نور؟

او که باشد بر شقایق‌ها امام -  داغ او بر سینۀ عاشق  مُدام

او که گیرد خون زهرا انتقام   -    ای سحر ما را رسان بر او سلام

چَشمِ دل‌ها در پیَ اش مانده به  دَر   -   بوسه زن بر خاک پایش ای سحر

بر دَرِ آن درگه وحدانیت   - سا به خاک پای او پیشانی‌ات

گو بر او کِه ی  عرشیان را هم نشین   -    دورِ از یاران خدا را کَم نشین

قبلۀِ گم گشتۀِ ما را در سَما   -  یادی از  یاران رنجورت نَما

شیعه عمری  بی‌قرارت ای صنم    -  کُشت ما را انتظارت ای صنم  

سینه‌هامان غرقِ خون از اشتیاق  -  طاق گشته، طاقت ما از فراق

جان به تن‌ها بی‌قراری می‌کند   - از فراغت بس که زاری می‌کند

 عاشقانت را ز خود ای کرده دور -  غایبِ هَمّیشه اما در حُضور

یا بریز آن باده از ابریق عشق    - یا بزن گردن ز ما بر تیغ عشق

یا بِکُش ما را به تیغ عاشقی  -  یا مَکُن ما را دریغ عاشقی

بی تو ما را تا کجا این ماجرا   -   تا کجا آقا غریبی شیعه را  

می‌زند دشمن به ما زخم زبان – کو شما را مهدی صاحب زمان؟

 طَعنۀِ دشمن هلاکم می‌کند  -   سینه را از غُصّه چاکم می‌کند

حضرتا  بس کن دگر  ما را فراق  - خاک و خاکستر شدیم از سوز داغ

معجر افتادۀِ زهرا زِ سر   - گریه‌های بی‌صدایش تا سحر

کُشت ما را غُصۀِ آن میخ در   -   شیعه را این شام غربت کو سحر؟

ای ظهورت کُشته مارا در هوس    -بی تو دیگر بر نمی اید  نفس  

داغِ دوری تو بر عُشّاق بس   - مهدیا بر شیعیان فریاد رَس  

ای وجود تو پناه و پشتمان    - ظلم و بیداد سکندر کشتمان

چشممان تا کی به راهِ آمدن  -   دم ز داغِ دوریَ‌ات تا کی زدن

دل پریشانم  ز مهدی بر ظُهور  - سینه‌ام از داغ ِ دردَش چون تَنور

شعله  از دل میزند سَر پُر شَرار  - آتش اندرخِرمنِ صبر و قرار

بر لب دریایِ دل‌تنگیِ او   - بر ظهور او نمایم آرزو

تا سحرگاهی بتابد شمسِ عشق  -  نالۀِ زینب بخیزد از دمشق

کآمد آن گیرنده ما را انتقام    - تا کند چون کربلا بر پا قیام

قلب زینب را کند پر شور و شین  -  بر لب او یا لثاراتَ الحُسین

منتقم بر خون زهرا می‌رسد   - یوسف گُم گشتۀِ ما می‌رسد

می‌شود ما را شب ظلمت سحر  -  بر ظهور یار ما آید خبر

غم مخور پیر خراسانیِ ما   - می‌رسد آن ماه نورانیِ ما

بیرق سبز ظهورش شد جِلی  -   می‌رسد آن وارث خونِ علی

از یمن ما را پیامی می‌رسد   - سربداران را امامی می‌رسد   

یوسف زهرا  به کنعان می‌رسد      -  چون علی ماهی خَرامان می‌رسد

می‌رسد آن مُنتقِم بر فاطمه -   تا دهد بر رنجِ شیعه خاتمه

 مژده یاران بوی مهدی می‌رسد   -   کربلا را بَسته عَهدی می‌رسد

آه؛ زهرا نور عِینش می‌رسد  -  یا لثاراتَ الحُسینش می‌رسد

     از یمن آید شمیم بوی یار   - اندک‌اندک می‌رسد ما را  بهار  

  می‌رسد آخَر به پایان انتظار   -  بی‌قراران، می‌رسد ما را قرار

فاطمی آن یوسف حیدر تبار   - می‌رسد شهزادۀِ  دُل‌دُل سوار  

 آن مسیحا در رکابش می‌رسد  -  آن خدا مست شرابش می‌رسد

 شانه زهرا می زند گیسویِ او- می‌رسد از باغ  نرگس بویِ او

ره بشویید عاشقان با آبِ عشق   -  می‌گشاید فاطمه آن باب عشق  

جان فدا باید به  استحباب عشق   - تا زند سر شیعه را مهتابِ عشق

می‌رسد آن آخرین ما را وَلی - مُنتقم بر فرق خون‌بارِ علی

کرده منزل در حریمِ کبریا    - چشم ما را خاکِ پایش توتیا  

 ای سحرگاه ظهورِ او بِیا   -   رو به پایان راه دورِ او بیا  

ای پدیدار قبس در کوه طور   - صاحب انجیل و قران و زبور

«بَسته بر ما ای درِ باغِ بُلور      - یا بِکُش ما را و یا او را ظُهور»

به امید ظهور حضرت یار -این جا کربلا، در سرچشمۀ جاذبه ایی که عالم را به محور عشق نظام داده.منصور نظری

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: