کد خبر: ۱۸۹۹۴
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۰:۲۶
جهانگیر ایزدپناه/ بخش اول
...چون کمتر کسی شناسنامه داشت، ژاندارم ها هم هجوم می آوردند و کسانی را که به نظرشان جوان می آمدند و موقع سربازی شان بود، می گرفتند و می بردند(نظربگیری).عده ای را که می بردند سربازی، موقع برگشت “دگری “یعنی فارسی صحبت می کردند که در آن زمان برای محلی ها عجیب بود.
پایگاه خبری آوای رودکوف-استاد «جهانگیرایزدپناه»: گذشتگان ما طوری از زندگی و امکاناتشان تعریف می کردند که برای ما باور کردنی نبود. حال ما هم به جد و طنز سرگذشتمان را مرور می کنیم . قصد توهین و تحقیر کسی را نداریم و بیشتر شوخی ها هم متوجه خودماست. به قول استاد باستانی پاریزی، خود مشت ومالی است. اما باور کنید زندگی سراسر طنز و یک شوخی بزرگ است. بخشی از آن برای ما پذیرفته شده و برای ما عادی است و بخش نپذیرفته آن را غیر عادی ، طنز، شوخی و خنده دار می پنداریم.

آنچه دیروز واقعیتی بود، امروز یک شوخی و غیر عادی به نظر می رسد و آنچه امروز برای ما متصور نیست، فرداهای دیگر امری عادی می شود و بالعکس٫ پس صادقانه و بدون پوزخند به گذشته، بپذیریم که زندگی چنان بوده ، چنین شده ، و چنانی دیگر خواهد شد. گذشته را مرور کنیم و به همه نسل ها و سرگذشتشان احترام بگذاریم . سیر زندگی طوری است که آینده کمتر به گذشته شباهت دار، ولی تاریخ و نوشته ها و حکایات همچون حلقه ای آنها را به هم پیوند می دهد.

و اما شرح زندگانی من!

متولد کهگیلویه هستم وتاریخ تقریبی تولدم ۱۳۳۴که چند صباحی است البته به سن با زن نشستگی(۶۰ سالگی) رسیده ام. قدیمی های ولایت ما می دانند که این تاریخ تولدها هم داستانی دارد. مثلا می گفتند همان سالی که قحطی بود و گاو میرون(سالی که گاوها می مردند) بود و بز میرون بود، به دنیا آمدی. یا همان سالی که فلانی عروسی کرد،یا فلان کس مُرد، به دنیا آمدی. اگر زیاد فضول بودی می گفتند: ”بچ? جا نگروته گرب گربی(بچه فضول پا قدم نحس) پا قدمت خوب نبود. حالا تولد بچه ها چه ربطی به مردن گاوها و بزها وخشکسالی داشت، الله اعلم.

سجل گیر(مأمور صدورشناسنامه)

سجل گیرهم که دیر به دیر می آمد و بر حسب اینکه سبیلش چرب می شد یا نمی شد، لقب برایت انتخاب می کرد. از لقب آبکش گرفته تا یزدان .آن زمان، سجل گیربا هزار زحمت باید خودش را به آبادی های کوچ رو وروستاها می رساند وشناسنامه صادر می کرد. البته با تخمین وشاید اسطرلاب و…

سال هجوم ملخ ها

سال ۳۹ یا ۴۰ بود که به سال کلو (ملخ )مشهور شد. ملخ فراوان آمد و همه علف ها و غلات را خوردند وباعث قحطی شدند. بعد از مدتی نمی دانم از کجا فتوا آمد که حلال و خوراکی اند. ملخ ها بزرگ بودند و به رنگ میگو.مردم هجوم آوردند به کلو گرفتن و کباب و برشته کردن آنها. عین گندم برشته وکباب چنجه،چه خوشمزه بودند. به شهرهای اطراف هم صادر می شد. از صد تا سوسیس و کالباس و پیتزا تنوری وهات داگ هم خوشمزه تر بودند. عجب "کلو کبابی”! ملخ ها را باید صبح زود که هوا سرد بود، می گرفتی. آفتاب وگرما که می شد، می پریدند وگرفتن شان سخت بود.از همان زمان به بعد رایج شد که هرکسی صبح زود بیدار شود، می گویند "مگر می خواهی کلو بگیری که این قدرصبح زود بیدار شدی؟”

موقع پرواز دسته جمعی ملخ ها واقعاً همانند ابر جلو نور خورشید را می گرفتند. به طرف استان فارس هم رفتند. بعداً با هواپیماهای سمپاشی برای نابودی شان اقدام شد. می گفتند که از طرف مصر به ایران آمده اند.پیرمردی بود خدا رحمتش کند که با آدمها کاری نداشت، اما همیشه به زمین و زمان و آسمان بد و بیراه می گفت. او توانست با تق تق صدای قوطی وبد و بیراه گفتن به زمین و زمان و آسمان، غله اش را ازچنگ ملخ ها نجات دهد. هر بز و میش و کهره و بره اش که می مرد، می گفت: آخ آخ آخ… مال بّبّم بود(منظور نوه اش بود). روغن ریخته نذرشاه چراغه!

رفتن به مدرسه

کمی قبل ازما تعداد مکتبخانه ها وملامکتبی ها کم شده بود وتعدادی مدارس شروع به کار کرده بودند. گرچه از″الف دو زیر اِن دو بر اَن ودوپیش اُن” خبری نبود، اما چوب ترکه میراث ملا مکتبی ها همیشه همراه معلم ها واز ملزومات بود ومعلم بدون ترکه چوب ابهت لازمه را نداشت. سال ۴۱ با برادر بزرگم امیر به مدرسه ای درقریه فیلگاه از توابع دهدشت ( کهگیلویه)رفتیم که بچه های همه روستاهای اطراف به آنجا می آمدند.

مدرسه یک اتاق گلی بود و زیراندازمان هم کاه. اولین معلممان مردی صبور و متین بود به نام اقای میرزا امرالله جهانبین که زود منتقل شد ورفت. معلم بعدی جهانگو نامی بود که باید اول مهرماه و تعطیلات نوروز و گرفتن کارنامه، مرغ و جوجه برایش می بردی. یک روز هم برادران خوبانی که همیشه از نظر مالی هوشیار بودند، دوست شهری- بهبهانی شان را همراه آوردند که مرغ نداده کارنامه بگیرند. به همین دلیل دعوایی شد و بزن بکوبی که تماشایی بود. خداخیرش بدهد یکی از اهالی قریه را که پادرمیانی کرد ومرغی آورد وبه معلم داد تا قضیه حل شد.روزی معلم گفت که فردا به مدرسه نیایید، تعطیل است و یکی مرده، احتمالاً شهادت یکی از امامان بود. راستش ما که نمی دانستیم شهادت چیست وشهادت کیست و شاید خود معلم هم نمی دانست تعطیلی به مناسبت شهادت کدام امام است. چند وقت بعد از اهالی روستایمان یکی مرد و ما فکر کردیم مدرسه تعطیل است. خلاصه بعد از کلی بحث و دل بی دلی باتاخیر رفتیم و دیدیم که نه، مدرسه تعطیل نیست. متوجه شدیم که اینطور نیست که برای هر مرده ای تعطیل کنند. به قول معروف مرده داریم تا مرده!

نظر بگیری(سربازگیری)

چون کمتر کسی شناسنامه داشت، ژاندارم ها هم هجوم می آوردند و کسانی را که به نظرشان جوان می آمدند و موقع سربازی شان بود، می گرفتند و می بردند(نظربگیری).عده ای را که می بردند سربازی، موقع برگشت "دگری "یعنی فارسی صحبت می کردند که در آن زمان برای محلی ها عجیب بود. مثلاً به رودخانه می گفتند شط.

ژندارم ها

ژندارم ها(نیروی انتظامی) هم خود حکایتی داشتند. هر وقت می آمدند، مردمی که پرونده ای داشتند، فرار می کردند. وقتی صدا می زدند گاو زرد یا جُل زردها آمدند؛ یعنی ژاندارم آمده و افراد دیگرآبادی ها هم خبردار می شدند وفرار می کردند.

یک روز به طور ناگهانی گروهبانی وارد آبادی شد. کسی که پرونده داشت، فرار کرد.گروهبان خواست دنبالش کند. برادرمتهم فراری که آن زمان حدود پانزده سال داشت،گروهبان را محکم گرفت. گروهبان داد زد چه خبره؟ ولمون کن تخم مرغ ها شکست! جا خشاب هایش پر از تخم مرغ تلکه ای بود که از آبادی های دیگرجمع آوری کرده بود. تخم مرغ های شکسته را جبران کردند. همه چیز به خیر گذشت. گروهبان مهربانی بود و سختگیری نکرد.

ادامه دارد
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: