آوای رودکوف:سید شاهرخ موسویان:به بچه های آبادی, یعنی فضل الله, امان الله, سیاوش, مسعود و الباقی, لگن و آفتابه دادند که دست مهمانها را بشویید. به من هم یک دست لگن و آفتابه دادند که برو توی آن اتاق پذیرایی. باید دست مهمانها را که همگی زن بودند, می شستم. وقت ناهار بود.
سال ۱۳۶۶ بود. چهارده سال داشتم. روستایمان قوام آباد علیا شلوغ بود. قیافه های غریبه و آشنا مثل برنج شهری و چمپا در هم می لولیدند. صدای گریه و زاری بلند بود. جیغ و لیکه زنها که ناگهان بلند می شد و خبر از آمدن زنهای روستاهای دور و نزدیک می داد,دل آدم را توی سینه آوار می کرد. مراسم بود. مراسم عزا. عمو عباسقلی به رحمت خدا رفته بود. عموی بزرگم بود. سردیار بود. بزرگ خاندان بود. در اسب سواری ترکتازی می کرد. شاهنامه را به صدایی حزین و رسا می خواند. خطی خوش و نگارشی بس منشیانه داشت. میرزا بودن به او می برازید.
وقت ناهار شده بود. آن وقتها هنوز شهر به روستا نیامده بود. غذا را در مجمعه می خوردند. مجمعه یک سینی بزرگ بود. برنج را به مقدار زیاد در آن می ریختند. گوشت و خورشت به صورت فله ای و گتره ای روی برنج کمپرسی می شد. بعد یک نان تیری و بزرگ را روی آن پهن می کردند. نان از واجبات هر غذا بود. نان, از نان شب واجبتر بود.
غالبا چهار یا پنج نفر مجمعه را دوره می کردند و مشترکا هم غذا می شدند. قاشق و چنگالی در کار نبود. اینها ابزاری سوسول و شهری به حساب می آمدند. مردم برای مسخره کردن قاشق و چنگال, به آنها "بیل" و "اوسه" می گفتند. غذا را هر چه بود, با دست می خوردند. هنوز هم خوب به یاد دارم که گاهی دو سه نفر یک قدح بزرگ و رویین را که پر از تلیت آبگوشت بود به محاصره در می آوردند. و هنوز خوب به یاد دارم که دستهایی که تلیت آبکی را از ظرف قدح به طرف دهانها ترابری می کردند, آب چرب و چیلی از لای انگشتانشان توی قدح عودت داده می شد و باز آن را در لقمه های بعدی با ولع می بلعیدند. کسی بد دل نبود. حالش به هم نمی خورد. فقر و محبت دلها را پوست کلفت کرده بود.
لگن و آفتابه ای به دستمان دادند که وقت ناهار است. دست شستن هم برای خودش حکایتی داشت. رسمی داشت. این کار را معمولا جغله جوانها انجام می دادند. مایع دستشویی نبود. دستها با آلودگی اخت داشتند. با چرک انس داشتند. میکروبها مثل سگهای آبادی اهلی بودند. کسی را مریض نمی کردند. آنهایی که رعیت بودند, غالبا هر دو دستشان را بالای لگن می گرفتند و می شستند. آنهایی که خان و کدخدازاده بودند, با فیس و افاده تنها نوک انگشتان یک دستشان را می شستند. نشانه پرستیژ بود. علامت جامعه کاست بود. قانونی نانوشته بود. گاهی هنگام شستن دست یک کدخدا, می دیدم که دستهای کدخدا سیاه و چرک آلود است و تنها همان دو سه سانت اول انگشتانش به مرور زمان به سفیدی و تمیزی گراییده است. بدترین قسمت دست شستن, سکانس آخر بود.بعد از غذا که لگن را پیش مهمان می گذاشتی, شخص پس از شستن دست, مقداری از آب را توی دهانش می چرخاند. همزمان یک انگشتش را که مثلا کار مسواک را می کرد, تا انتها در دهانش فرو می برد. پس از چند بار رفت و برگشت آن انگشت سیاه سوله, و صداهای عجیب و عصبانی دهان, محتویات دهان به داخل لگن سرازیر می شد. بعد هم مردها یک دستمال پارچه ای را که متعلق به چند سال بود و معمولا هرگز هم شسته نمی شد, از جیب کناری کت درمی آوردند و دست و دهانشان را با آن می روبیدند.
لگن و آفتابه را برداشتم و به اتاق پذیرایی رفتم. دم در چند ثانیه ای ایست کردم و "میلس" زنانه را از زیر چشم گذراندم. زنها که غالبا از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند, دورتادور دیوار گل و گچی اتاقی که چندان هم بزرگ نبود, توی هم چپیده بودند. وسط اتاق را برای سفره نان خالی گذاشته بودند. مجلس کاملا زنانه بود. شلوغ بود. بعضی سر در گوش هم برده و پچ پچ می کردند. بعضی گریه می کردند و بعضی برای احترام به مراسم, صرفا ادای گریه را در می آوردند. یکی دو نفر از زنها که انگار با هم چشم و هم چشمی داشتند, بدون اینکه به یکدیگر اجازه بدهند, لاینقطع شروه می خواندند. به طرز فاحشی سعی داشتند روی هم را کم کنند. شروه خوانی هم برای خودش کلاس داشت. صدای یکی از آن دو زن بدک نبود. اما صدای دومی که به ناله های گربه روی دیوار همسایه در ساعت دو نصف شب شباهت داشت, مستمعین را آزار می داد. ظهور من در آستانه در و دیدن لگن و آفتابه که پیش قراول ناهار بود, همه را به سکوت ناگهانی واداشت. مثل سنگی که در پسین گاهان در برکه پر سر و صدای قورباغه ها بیندازی, سکوتی وهم انگیز اتاق را فرا گرفت. حتی آن دو زن شروه خوان هم به طور ناگهانی و همزمان دست از رقابت کشیدند. معلوم بود که همگی بدجوری گرسنه اند. معجزه هیچ پیامبری مثل آن لگن و آفتابه نمی توانست آن همه زن ورورو را به یک باره ساکت کند.
لگن را همان دم در جلوی اولین زن گذاشتم. سرم را پایین انداختم. خجالت می کشیدم. اولی دستش را شست. دومی. سومی. چهارمی. پنجمی.... سوک اول را رد کردم. گردش به چپ کردم. اولی. دومی. سومی. چهارمی. پنجمی.... رسیدم به سوک دومی اتاق. منظورم کنج دومی اتاق است. سرم همچنان پایین بود. برایم سخت می گذشت. دوست داشتم سوک سومی را هم رد کنم و هر چه زودتر از آن محیط سنگین و زنانه خارج شوم. بعضی مردها و بزرگترها را دیده بودم که به بهانه آوردن مجمعه های غذا, از چرخ زدن در میان زنها و ژست گرفتن جلوی آنها لذت می بردند و مدام فریاد می زدند : " برنج بیاریت سی زهنل" , اما من به اقتضای سنم خجالت می کشیدم. شرم داشتم.
به سوک دوم که رسیدم, چشمم ناگهان مبهوت ماند. یک جفت پای مردانه با کفش مردانه. آنهم در میان زنان. در نظام عشایری با کفش روی فرش رفتن, کار بسیار زشتی به حساب می آمد. توهین به میزبان بود. حکم فحش ناموسی داشت.
با خودم اندیشیدم نکند مردی چادر پوشیده و در میان زنها نشسته است. شبیه این واقعه را پیش از این شنیده بودم. رسوایی به بار آمده بود.
پاها بزرگ بود. مردانه بود. کفشها چرمی و شبرو بودند. عجیب بود که کفشها هم کاملا مردانه بودند!! ناخودآگاه چشمهایم به سمت بالا سر خوردند تا صاحب پاها را شناسایی کنم. صاحب پاها, چادرش را محکم به دور خودش و صورتش پیچانده بود. فقط چشمهایش پیدا بود. بدجوری به من نگاه می کرد. هیکلی زمخت و مردانه داشت. در حالیکه به چشمهای مردانه او زل زده بودم, لگن را به آرامی زمین گذاشتم. چادرش را که محکم گرفته بود, رها کرد تا دستها را بالای لگن بیاورد. چهره اش آشکار شد. از صدای آه بلندی که از ترس کشیدم, همه زنها به طرف من رو برگرداندند. زن نبود. مرد بود. پیرمرد بود. ریش داشت. ریشهایی سفید و بلند که به حدود پنج سانت می رسید. مرتب و شانه کرده. از شدت ترس و غافلگیری آب در دهانم خشک شد. دیدن مردی که خود را شبیه زنها درآورده و در میان زنها نشسته بود, مرا بهت زده کرده و سخت ترسانده بود. ناخودآگاه به چهره زنان مجلس نگاه کردم. از اینکه هیچ کدام از آنها کوچکترین واکنشی نشان نمی دادند, بیشتر ترسیدم. آنقدر ترسیدم که ناخودآگاه لگن و آفتابه را زمین گذاشتم و به سرعت از اتاق فرار کردم. یادم هست که دوان دوان به خانه مان رسیدم. مادرم دم در ایستاده بود و داشت برای صرف ناهار به مراسم می رفت. دید که نفس نفس می زنم. با اضطراب پرسید که چه اتفاقی افتاده. و من که آن لحظه خود را کریستف کلمبی می دانستم که عجیبترین قاره دنیا را کشف کرده, فریاد زدم : "یک پیرمرد... یک پیرمرد... یک پیرمرد با لباس زنانه خود را در مجلس زنها جا کرده.. به خدا دروغ نمی گویم... به ارواح عموم راست می گویم..."۰
و مادرم در حالی که لبخند می زد و با اشارات تند تند دست سعی می کرد فرکانس صدای مرا به پایین بکشاند, گفت:" بچه یواشتر آبرویمان را بردی! یواشتر! این پیرمرد نیست. این زن فلانی است. شوهرش فلانی است. مال فلان روستاست."
و بعد مادرم بدون اینکه توضیح بیشتری بدهد و یا عکس العمل جوابش را در چهره من وارسی کند, دمپاییهایش را پوشید و رفت.
جواب مادر مرا گیج تر کرده بود. مگر میشد یک زن ریشی به این بلندی داشته باشد؟
بعدها فهمیدم این پیرزن از جوانی مشکل هورمونی داشته است. زنهای عشایر آرایش و چیدن موهای صورت را زشت می دانستند. این پیرزن بیچاره طبق همین رسم, به موهای صورتش دست نمی زد. فقط همین از دستش برمی آمد که آنها را شانه و مرتب کند. داستان ریش آن پیرزن برایم حل شد, ولی هنوز هم کفشهای مردانه پیرزن برایم معما مانده است !
بعد از سالیان سال, هنوز که هنوز است به شوهر بیچاره آن زن فکر می کنم. به راستی, آن شوهر زبان بسته چه زجری می کشیده است از داشتن چنین شیرزنی !
عضویت در خبر نامه خبرهای مرتبط
واقعا شوهر زنه خیلی صبور بوده و واقعا اگه من بودم نمیتونستم یک ثانیه هم تحمل کنم
رسمزشتی بوده که نباید زنا دست به صورت خودشون میزدن
خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد