« آواي رودکوف» خود را به اخلاق حرفه‌اي روزنامه‌نگاري پايبند مي‌داند و مبناي فعاليت اين سايت بر سه اصل « بيطرفي » ، «دقت » و « انصاف » استوار است.

      
کد خبر: ۳۱۶۳۵
تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۸
خاطره ای از دوران تحصیل سید شاهرخ موسویان:
بارش برف و باران, خاطراتم رو که توی فریزر ذهنم یخ زده بودند, دوباره گرم کرد. خاطره ای دور دست به خاطرم رسید. با خاطر عاطرتان در میان می گذارم.....
پایگاه خبری آوای رودکوف-سید شاهرخ موسویان:بارش برف و باران, خاطراتم رو که توی فریزر ذهنم یخ زده بودند, دوباره گرم کرد. خاطره ای دور دست به خاطرم رسید. با خاطر عاطرتان در میان می گذارم:

اول راهنمایی بودم. در مدرسه شهید دیالمه نرگاه درس می خواندم. خانه ما در ده قوام آباد بود. هر روز از قوام آباد تا نرگاه را پیاده طی می کردم. پانزده دقیقه ای طول می کشید. 

در نزدیک مدرسه یک مغازه وجود داشت. مغازه که نبود. خانه کا اسپندیار بود. کا اسپندیار مردی آرام و متبسم بود. در یکی از اتاقهایش مقداری خرت و پرت را که مجموعا در یک گونی بزرگ هم جا می گرفت, روی تعدادی قفسه چوبی و کهنه ریخته بود. زنگهای تفریح که میشد, تعداد معدودی از دانش آموزان با اندک پولی که داشتند, پشت پنجره نرده های مغازه کا اسپندیار می ایستادند, و بیسکوییتی و یا پفکی می خریدند. 

بچه های مدرسه صدی نود و پنج فقیر بودیم. دستهای کوتاه به دهانهای گرسنه نمی رسید. سالهای نداری بود. سالهای جنگ بود. پول حکم شیر مرغ را داشت و بهای جان آدمیزاد را. 

با این حال مادرم, مادر مهربان من غالب روزها از پدرم, پدر خدابیامرزم, پنج تومان و گاهی به ندرت ده تومان می گرفت و به من می داد. زنگهای تفریح با شادی غیر معمولی خودم را به آن کعبه آمال, به پشت نرده های مغازه کا اسپندیار می رساندم. یک رفیق هم داشتم. دستش تنگ بود. شاید هم نبود. اما همیشه او را اشانتیون با خودم به مغازه می بردم. بسکوییتم را با او نصف می کردم. 

سال تحصیلی تمام شد. تابستان شد. در طول تابستان فکری ذهنم را به خود مشغول کرده بود. دلم می خواست دوچرخه داشته باشم. یک دوچرخه سرخ رنگ و دست دوم و رنگ و رو رفته که فقط اسمش دوچرخه باشد. در آن سن و سال حسرتش را داشتم. اما پولش را نداشتم. باید در سال تحصیل جدید پولهایم را جمع می کردم. باید از مغازه کا اسپندیار و آن قفسه های چوبی کهنه که دلخوشیهای زنگ تفریحهای من بود, دل می کندم.

تصمیم خود را گرفتم. قلک لازم داشتم. اما پول قلک نداشتم. مشکل بغرنجی نبود. قلک را می توانستم بسازم. روی در یک قوطی شیرخشک شکافی نهادم. قوطی شد قلک من. قلک ارگانیک من.

اول پاییز شد. اول مهر و اول مهرورزی شد. تصمیم گرفتم که قلکم را جایی قایم کنم. جایی خارج خانه. در ذهن خودم می خواستم بعدا همه را از پولهای پس اندازم که مبلغی بسیار بود, شگفت زده کنم. کسی نباید از کارم سر در می آورد.

قلک را باید در مسیر مدرسه, زیر زمین قایم می کردم. میان باغ عمو میرزا عباسقلی و عمو میرزا مجید یک باریکه راه بود. صد متری طول داشت. دو طرف این باریکه راه را درختان انبوه و بوته های گل محمدی پوشانده بود. با اینکه جای پر ترددی بود, نمیدانم چرا تصمیم گرفتم که قلکم را در آن مسیر دفن کنم. و دفن کردم. اطراف را پاییدم. کسی نبود. چاله ای کندم. قوطی را در چاله گذاشتم. اطرافش را گل ریختم. شکاف را باز گذاشتم و روی قوطی را با خس و خاشاک و خرده چوبها استتار کردم. 

از فردای آن روز پس انداز من شروع شد. اول صبح که در مسیر مدرسه به قلکم می رسیدم, ایست می کردم. اطراف را می پاییدم. سپس پولم را از آن شکاف داخل قوطی می انداختم. آن روزها هنوز پنج تومانی و ده تومانی کاغذی بودند. اسکناس بودند. اوج جنگ بود و کاغذ پولها هم نمیدانم چرا کیفیت نداشتند.

دو ماه گذشت.

پولهایم حسابی جمع شده بودند. اگر به همین منوال پیش می رفتم, آخر سال دوچرخه سرخ رنگ و دست دوم را می توانستم بخرم. اکنون دیگر می توانستم تصور کنم که با غرور کودکانه ای سوار بر دوچرخه در جاده  خاکی آبادیمان جلوی دخترها قرقاچ می زنم و پسرهای آبادی با حسرت به دنبالم می دوند. در فضا سیر می کردم. در هوا لی لی می کردم. شبها خواب دوچرخه می دیدم. چرخ روزگار داشت بر وفق مرادم می چرخید. سوار خر مراد تک چرخ می زدم. 

شبی از شبها مثل همیشه خوابیدم. قبل از خواب ده تومان پول داشتم. آن را لای کتاب ریاضی ام گذاشتم. خوشحال بودم. کمتر روزی میشد که ده تومان داشته باشم.  باید فردا این ده تومان را هم توی قلکم می انداختم. 

خوابیدم. اما خوابهای آشفته ای دیدم. صداهایی بلند در خواب آزارم می دادند. صداهایی شبیه شلیک تفنگ. 

صبح زود از خواب بیدار شدم. صدای مرحوم شیرخدا که ضرب می نواخت, از رادیو بلند بود. گویی ضربهایش را بر مغز من می نواخت. به صدایش حساس شده بودم. گویی آن بنده خدا مسئول بی خوابی ما در آن وقت صبح بود. گویی مسئول همه کتکهایی بود که از آقای سلامی و از آقای غفاری می خوردیم. 

ناگهان دوباره صدای شلیک تفنگ بلند شد. صدای رعد بود. در را باز کردم. بیرون را نگاه کردم. باران شدید پاییزه داشت مثل دم اسب می بارید. از دیشب می بارید. هنوز هم متوجه عمق فاجعه نشده بودم. هنوز هم به یاد قلکم نیفتاده بودم.

ناگهان مثل برق از جا جهیدم. آهی که مرز آن با فریاد مشخص نبود, از نهادم برآمد. مادرم فهمید. مادرم ترسید. با اضطراب علت را پرسید و من فقط با اضطراب و سرعت لباس پوشیدم. کتابهایم را برداشتم. در حالیکه اضطراب مادر را بی جواب گذاشته بودم, با سرعت تمام دویدم. خودم را به باریکه راه رساندم. خودم را بالای سر قلکم رساندم. این دفعه دیگر اطرافم را نپاییدم. برایم دیگر مهم نبود. 

با چنگ و دندان خاکها را  کندم. قوطی را از خاک بیرون آوردم. با دلشوره تمام درب قوطی را باز کردم. باورم نمیشد. اصلا باورم نمیشد. آرزوهای من توی آن قوطی خمیر شده بودند. اسکناسها کاملا له شده بودند. 

چشمم به محتوای قوطی خیره شده بود. یک بار دیگر به یاد دوچرخه دست دوم و سرخ رنگم افتادم. بدون اینکه هق هق کنم, بغض گلویم را فشرد. اشکهایم جاری شدند. اشکهایم در میان آنهمه قطره های باران گم شدند. بارانی که همچنان مثل دم اسب می بارید....
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: