پایگاه خبری آوای رودکوف :آن روز، خیابانهای تلالهوا در غزه بوی فرار و وحشت گرفته بود. خانواده رجب تلاش میکرد از محاصره تانکها بگریزد؛ اما لولههای مرگ به جای گذر، آتش باریدند. عمه، عمو و چهار کودک عموزاده هند، در یک لحظه در خون خود غلطیدند.
از میان سکوت سنگین و بوی باروت، تنها صدایی که ماند، نفسهای بریده و لرزان دختربچهای ششساله بود. هند رجب، محاصرهشده در میان پیکرهای بیجان عزیزانش، موبایل کوچک و لرزان را به گوش گرفت و به امدادگر هلال احمر گفت:
«من خیلی میترسم… بیا منو ببر… میای؟»
سه ساعت، صدای لرزانش در خطهای تلفن ماند؛ سه ساعت، امیدش را گره زده بود به صدایی آنسوی خط که قول میداد: «با تو هستم». اما امید، در میانه آتشبار دیگر خاموش شد. وقتی آمبولانسی که برای نجاتش میآمد، هدف گلولههای عمدی قرار گرفت، یوسف زینو و احمد المدحون — دو امدادگری که حامل زندگی بودند — نیز به زمین افتادند.
ده روز بعد، با عقبنشینی نیروهای اسرائیلی، جسد کوچک هند را یافتند. او دیگر ترسی نداشت، دیگر التماسی بر زبان نبود؛ تنها چشمهایی که دیگر نمیدیدند و دستان کوچکی که هرگز به آغوش مادر نرسیدند.
حکایت هند، سندی از جنایتی است که حتی کودکی ششساله را از «حق حیات» محروم کرد؛ روایتی که هیچ ماهوارهای، هیچ تحقیقاتی، و هیچ تبلیغی نمیتواند خاکسترش کند، چون شعلهاش در وجدان جهان روشن مانده است.