« آواي رودکوف» خود را به اخلاق حرفه‌اي روزنامه‌نگاري پايبند مي‌داند و مبناي فعاليت اين سايت بر سه اصل « بيطرفي » ، «دقت » و « انصاف » استوار است.

      
کد خبر: ۷۱۳۶
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۸:۲۸
مثنوی از تبار شقایق تقدیم میگرد به سردار رشید لشکر اسلام، مدافع حرم آل الله، شهید هادی کجباف و تمامی همرزمان دلاورش

سایت تحلیلی خبری آوای دنا  avayedena.com
مثنوی از تبار شقایق تقدیم میگرد به سردار رشید لشکر اسلام، مدافع حرم آل الله، شهید هادی کجباف و تمامی همرزمان دلاورش

بسم الله الرحن الرحیم
مثنوی «از تبار شقایق»
بی‌سر و سامانِ عشقِ فاطمه – شد غم و رنج و فراغش خاتمه
از شقایق‌ها تبار آورده‌ای – دل به عشق کربلا پرورده‌ای
کربلا را روز و شب ها در هوس -پر گشود آن مرغ شیدا از قفس
آن به تیغ عشق زهرا سینه چاک – در دمشقِ عشقِ زینب، شد هلاک
غرقه در خون سرو مستی می‌رسد – عاشقِ زهرا پرستی می‌رسد
ترک سر از بهر زهرا کرده‌ای – سر به دار عاشقی آورده‌ای
مست ذکرِ کُلنَا عباسِ عشق – تشنه کامِ انتقامِ یاسِ عشق
کربلا را بی‌قراری می‌رسد – خِیل حق را تک‌سواری می‌رسد
بیرق سبز قمر در کف مَهی – سرِّ حق را می‌رسد دل آگهی
بسته بر سر نام یا زهرا کَسی – می‌رسد از کوچۀ دلواپسی
پر کشیده مرغ سویِ قاف را – می‌نویسم هادی کَجباف را
دفتر دل بوی زهرا می‌دهد – بوی یاس مانده تنها می‌دهد
بوی آتش، بوی کوچه، بوی دود – بوی یاسی صورت از سیلی کبود
دل پریشان غم ماه فدک – می‌رسد از ره غریبی مانده تَک
بهر زینب کرده عباسی به عشق – بحر خون را کرده غواصی به عشق
بزم حق را مست دُردِ شور و شِین – بر لبانش بسته خون، نقش حسین
درد هجران کرده چاره می‌رسد – تکه‌تکه، پاره‌پاره، می‌رسد
می‌رسد کجباف بُستان‌های عشق – غرقه در خون، مرد میدان‌های عشق
مانده جا از کاروانِ عاشقی – بر تن چاکش نشان عاشقی
می‌رساند خود به منزل بار خویش – می‌کشد اندر بغل دلدار خویش
می رسان عاقبت خود را به یار – می‌کشد مستانه خود را سر به دار
می‌نویسم مست بوی یاس را – بهر زینب گشته چون عباس را
گرد کوی عاشقی طواف را – سر به دار عاشقی، کجباف را
چون شقایق، بر دل او را، نقشِ داغ – قد کمان از بار سنگین فراق
کربلایی کرده بر پا در دمشق – سر بلند آن مردِ میدان‌هایِ عشق
عهد یاری بسته با بانوی غم – چون قمر گشته علمدار حرم
جان فدای عشق زهرا کرد و رفت – عاشقی را آبرو آورد و رفت
آن مرید شیخ شهر آشوب شوش – باده از مینای کوثر کرده نوش
خرقۀ شوریدگی افکنده دوش – حلقۀ عشق علی را کرده گوش
شد سیه مست از شراب ناب عشق – محو رویِ شمسِ عالمتابِ عشق
بی‌قرار عاشقی، آسوده شد – مست چشمانی خُمار آلوده شد
از غم زهرا دلش آتش نِشان – پرکشید او تا به اوج کهکشان
راه و رسم عاشقی را تازه کرد – قصۀِ حق را بلند آوازه کرد
پیر شوش آن عاشق عیسی نفس – طور دل را کرده بودش پر قَبَس
خرقه او را کرده بر تن از وَلا – ره نشانش داده سوی کربلا
کربلا را برگزید آن صاف عشق – عاشقی را شهره شد کجبافِ عشق
رو به‌سوی کربلا آورده تَفت – ره بدید و ترک دنیا کرد و رفت
دل برید از خان و مان و یار خویش – سر کشید از عاشقی بر دارِ خویش
شد علمدار وفا در شهر عشق – کُشته شد در وادیِ سرخِ دمشق
محوِ در آیینۀِ شفافِ عشق – غرقه شد او در یمِ الطاف عشق
پر گشود او تا به او ج قاف عشق – جاودان شد تا ابد کجبافِ عشق
غرقه در خون در میان اشک و آه – بر سر نی می‌توان او را نگاه
این بود آن عهد و میثاقِ وَلا – ترک سر کردن به راه کربلا
عاشقی را این‌چنین رسم است و راه – شام ظلمت را بمیراند پگاه
ای ولی را وانهاده در میان – بر گزیده راه و رسم کوفیان
با تو میگویم سخن ای فتنه باز – فرق حیدر را گشوده در نماز
ظلم اسکندر نمی‌ماند! شفیع! – ظلم شب را بشکند نور بقیع
با سکندرها هم آخور، وای تو – ظلم بر زهرا بود آرای تو
ظالمان را گشته بر زهرا تو یار – با یزید و شمر و خولی، هم قرار
ای به‌پیش ظالمان سر کرده خَم – بشکنیم آخر تو را دست و قَلَم
با سکندرها نموده اتحاد – دین و دنیایت همه آید به باد
بی ولایت هر که آمد در میان – کربلا را وانهد چون کوفیان
همچو کجباف آ به میدان مرد عشق – ای شفیعِ بی‌خبر از درد عشق
تا ببینی کربلا بر پا به‌عین – ای خیانت کرده قوم با حسین
بین شکسته کشتی حق را خطیب – از شقاوت‌های قوم نانجیب
بی ولایت ای که می‌خوانی نماز – کودکانه اسب چوبی را بِتاز
گر نه کجبافی به میدان بلا – ره دهندت کی به سامان ولا
ای نَگشته تَر دل از باران عشق – بشنو از همت، ز سرداران عشق
کربلا را ره نباشد جز به خون – عاشقی معنا ندارد بی جنون
گر که خواهی پا نهی اندر حرَم – بیرق سرخ ولا داری علم
عاشقی را گر که خواهی زد رَقَم – ترک سر باید کنی اول قدَم
ای قلم در دستتان، خون‌ریزِ نور – بندگان درهم و دینار و زور
بشنوید این شور و غوغای ظهور – می‌رسد ما را علمدارِ غرور
گشته عالم مستِ عطرِ بویِ سیب – می‌رسد ما را سحرگاهی قریب
می‌رسد آن یوسف گُم گشته باز – تا بخواند با شقایق‌ها نماز
شیعه را منجی عالم می‌رسد – بوی مهدی بر مشامم می‌رسد
می‌رسد آخر به سر این انتظار – بوی باران می‌رسد بر لاله زار
دور غم بر شیعه پایان می‌رسد این زمستان را بهاران می‌رسد
داغ زهرا می‌شود نو دم به دم – از یمن بوی ولا می‌آیدم
از عراق و از حجاز و از دمشق – می‌رسد بر جان شمیم ناب عشق
مژده یاران بوی باران می‌رسد – باغ زهرا را بهاران می‌رسد
شام غربت روبه پایان می‌رسد – یوسف زهرا به کنعان می‌رسد
به امید ظهور یار …
دوازدهم شهریور ماه ۱۳۹۴ – منصور نظری
تاریخ انتشار مطلب:۱۳۹۴/۰۶/۱۲ - ۱۷:۵۲

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: