کد خبر: ۲۳۳۹۸
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۷ - ۱۲:۳۱
طنز / وحید حاج سعیدی
روزی بود روزگاری. پیرزنی که از مال دنیا چیزی نداشت، همراه پسرش ‏«اقبال» در یک روستا زندگی می کردند. ‏«اقبال» که عقل درست و حسابی نداشت اصلاً کار نمی کرد و در سر رویای کار کردن در کشورهای خارج را می پروراند که بعد از گران شدن.........
پایگاه خبری آوای رودکوف-وحید حاج سعیدی:روزی بود روزگاری. پیرزنی که از مال دنیا چیزی نداشت،  همراه پسرش ‏«اقبال» در یک روستا زندگی می کردند. ‏«اقبال» که عقل درست و حسابی نداشت اصلاً کار نمی کرد و در سر رویای کار کردن در کشورهای خارج را می پروراند که بعد از گران شدن عوارض خروج از کشور و بالا رفتن قیمت دلار، این رویا دست نیافتنی تر نیز شد. پیرزن شوهرش را در حادثه معدن تابستان یورت از دست داده بود و چون کارفرما بیمه پردا سرا برای شوهرش واریز می کرد، بعد از فوت چیزی دست پیرزن را نگرفت و مجبور بود صبح تا شب در خانه مردم کار کند.
یک روز صبح که پیرزن سرکار بود، مردی به خانه آنها آمد و مدعی شد «جملات حکیمانه و کاربردی» برایان تریسی، باربارا دی آنجلیس، آنتونی رابینز، موریس مترلینگ، پاول ندود(!) و ... می فروشد. ‏«اقبال» ‏ که عاشق باربارا بود، (البته عاشق جملات ایشان) از مرد خواست که چند جمله به او بفروشد ولی چون پولی نداشت مجبور شد برگه سهام عدالت خودش و مادرش را به مرد بدهد و دو جمله بخرد. اقبال پاکت جملات را باز کرد. جمله اول این بود: « هر جا را که دوست داشته باشی وطن توست» و جمله دوم هم « در هیچ کار عجله نکن و کار ها را با صبر انجام بده» بود.

‏«اقبال» ‏ که عقل درست و حسابی نداشت جملات را روی دیوار چسباند و با خودش گفت: «خدا را شکر ما که عجله ای نداریم» و دوباره رفت توی رخت خواب چپید. وقتی مادر ‏‏«اقبال» ‏ از سر کار برگشت و متوجه شاهکار ‏«اقبال» شد، خیلی غصه خورد و او‏ را حسابی نفرین کرد.
صبح روز بعد پیرزن برای کار به خانه مردم رفت. اما وقتی می خواست از چاه آب بردارد، دید واقعاً بحران آب جدی است و سطل به ته چاه نمی رسد. بنابراین طناب را گرفت و وارد چاه شد تا آب بیاورد ولی طناب پاره شد و به داخل چاه افتاد. چند دقیقه ای گذشت و چشمش به تاریکی عادت کرد. کنار دیواره چاه دری دید. با احتیاط در را باز کرد. ناگهان چشمش به دیوی افتاد که گوشه اطاق نشسته بود و کتاب می خواند! روسری اش را محکم کرد و با ترس و لرز سلام کرد. دیو گفت: سلام ننه . تو مادر ‏‏«اقبال» نیستی؟ اینجا چکار می کنی؟ پیرزن از حادثه معدن و کار کردن در خانه مردم و بحران آب گفت. دیو سری تکان داد و گفت: بله متاسفانه بحران آب جدی است؛ ولی بحرانی که شما الان با آن مواجه هستی از بحران آب جدی تر است. بدان که هر کس به داخل این اطاق بیاید و نتواند به سوال من جواب دهد، من تا زمان مرگ او را در این اطاق زندانی می کنم. بعد در اطاق کناری را باز کرد که پر بود از جمجمه و استخوان های آدم. پیر زن که حسابی ترسیده بود پرسید: «خوب سوال تان چیست؟» فقط خدا کند سوال تان در خصوص کشورهای همسایه و به توپ بستن مجلس مشروطه و ... نباشد!
دیو پرسید: «بگو ببینم، من از همه عالم به این بزرگی چرا در این گوشه تاریک نشسته ام و این جا را به همه دنیا ترجیح می دهم؟! »

پیرزن یاد جمله حکیمانه ای که ‏«اقبال» خریده  بود افتاد و گفت: « هر جا را که دوست داشته باشی وطن توست» دیو با خوشحالی گفت: « احسنت... تو اولین نفری هستی که پاسخ درست دادی.» بعد در صندوقچه اش را باز کرد و دو تا انار درشت لای دستمال پیچید و به عنوان پاداش به پیر زن داد و او را تا درب خروجی همراهی کرد. پیر زن به خانه برگشت. انارها باز کرد. داخل یکی از آنها مجوز واردات بنز و پورشه داخل دیگری مجوز واردات خودروهای بالای 2500 سی سی  بود! پیرزن خوشحال شد و تا صبح نخوابید. صبح روز بعد پیرزن می خواست اقدام به واردات خودرو کند که ‏«اقبال» از زیر لحاف به جمله دوم اشاره کرد که « در هیچ کار عجله نکن و کار ها را با صبر انجام بده!»

پیرزن دست نگاه داشت تا اینکه دلار گران شد، خودرو احتکار شد، «سامانه ثبت نام خودروهای داخلی» بسته شد و قیمت خودرو ها به صورت حبابی افزایش پیدا کرد. سپس پیر زن اقدام به واردات خودرو کرد و با درآمد میلیاردی که نصیبش شد، سال های سال با پسرش به خوبی و خوشی زندگی کردند!

استان گلستان
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: