پایگاه خبری آوای رودکوف ؛مهر دوباره از راه رسیده است؛ ماهی که بوی باران و صدای زنگ مدرسه را با خود میآورد، اما برای بعضی خانهها جز دلتنگی و یاد، رهآورد دیگری ندارد. در این روزهای آغازین پاییز، مادر سردار شهید جانمحمد کریمی – حماسهساز پد خندق – روایت میکند از روزهایی که پسرش دیگر همقدم بچههای ده نبود، و تنها درس ماندگارش، انتظار و صبر شد.
مهر دوباره از راه رسیده بود؛ بوی بارانِ اول پاییز، از لابهلای شالیهای خیس، تا پشت درِ خانهام میآمد. دلم میخواست اوّل مهری، ابراهیم و عبّاس را نونوار به مدرسه بفرستم؛ مثل سالهایی که جانمحمد خودش دستشان را میگرفت و به سربالایی مدرسه میبرد.
با پولی که از بافتن قالیچه گیرم آمده بود، توانستم برایشان شلوار بخرم. مشهدیقلی هم دستش خالی بود. هر طور بود، سر و ته لباس بچهها را با عوض کردن پیراهنهاشان به هم رساندم. ننهزینب میگفت: «زن حسابی اونه که سوراخسمبههای زندگیشو بگیره و زخمهاشو وصله بزنه.»
صبح، زمین تازه رنگ گرفته بود که آخرین دکمهٔ پیراهن ابراهیم را بستم و آستینش را دو دور برگرداندم تا به مچهایش برسد. لق میزد به تنش؛ بازوی لاغرش توی دستم خشمی آرام میجوشاند: «غذا رو به زور میخوری، گوشت که اصلأ نمیخوری، واسه همین ریزهمیزه موندی!»
خندید و گفت: «این لباسو خیلی دوس دارم… بوی جانممدو میده.»
اشرف کفشهای سیاه کهنه را جلوی پایش گذاشت و با شیطنت پرسید: «یه وقت جانممد برگرده، ناراحت نمیشه پیرهنشو پوشیدی؟»
برای دلگرمش کردم، به یاد روزی که عید بود و جانمحمد تمام پولهایش را داد تا برای ابراهیم کفش بخرد، گفتم: «یادت نی چطور با اینکه خودش کفش درستوحسابی نداشت، برات خرید؟ اگه پیرهن اونو نپوشی، مال کیو بپوشی؟»
ابراهیم و عبّاس را تا بالای درّه بدرقه کردم. دست هم گرفته بودند و از سرازیری پایین رفتند، مثل روزهایی که جانمحمد همراهشان بود. از گوشهوکنار، بچههای دیگر با لباسهایی که به تنشان بزرگ بود، قدم به پاییز میگذاشتند. همه برای سربالایی مدرسه.
من تا همانجا نشستم. دل زنان ده به جانمحمد گرم بود. گاهی چند کیفِ بچهها را روی دوشش میگذاشت تا سبکتر بالا بروند؛ در روزهای بارانی، بچهها را کول میکرد و از آب خروشان درّه رد میکرد. او تنها مدرسهٔ خاکی را ترک کرد تا در مدرسهای دیگر – مدرسهٔ خون – درس غیرت و شهامت بخواند.
امروز، مهر بیجانمحمد آمد. من باید بر میگشتم؛ به قول ننهزینب: «نشسّن خوشه، خراویش واپسِه!» در خانه، بچههای کوچکم منتظر بودند و یک عالمه کار بر شانههایم آوار بود.
اما دلم همانجا ماند؛ روی شیبِ جاده، در نگاه به دستهای تنهاییِ ابراهیم، و در بوی پیراهنی که هنوز، مثل روزهای پیش از پد خندق، بوی برادر داشت. این روزها، تنها درس مدرسهٔ من، انتظار و صبر است؛ صبری که مثل مهر، هر سال دوباره میآید، و انتظاری که با هر برگ زرد، سنگینتر میشود.