کد خبر: ۱۹۰۸۲
تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۳:۴۷
جهانگیر ایزدپناه
...آمدن رادیو هم خود داستانی دارد. ما بچه ها اول فکر می کردیم که آدمهای کوچکی توی جعبه رادیو هستند وصحبت می کنند...
پایگاه خبری آوای رودکوف-استاد «جهانگیرایزدپناه»: اشاره: نویسنده این مطلب، اهل کهگیلویه است. متولد ۱۳۳۴ و به قول خودش چند صباحی است به سن با زن نشستگی (۶۰ سالگی) نائل شده است. او زندگی را دارای داستان‌های طنز واقعی می‌داند و در این راستاست که برش‌هایی طنزآمیز از زندگی خود را با ما درمیان گذاشته است. هفته پیش، بخش‌هایی را خواندیم و اینک نیز بخش هایی دیگر را پی می گیریم.
***
معلم بعدی ما پیرمردی بود بهبهانی. باز هم خدا رحمتش کند. مقرر نمود که علاوه بر مرغ و جوجه، باید هر روز یک چوب هیزم خشک هم بیاوریم. هیزم ها را جمع می کرد ومی فروخت. آقا هم خوب جوجه کباب می خورد و هم یکی دو تا "کُرکُری”(سبد)مرغ پر می‌کرد و می برد برای خانه اش در بهبهان. بیچاره معلم‌های امروزی با این حقوق شان فقط می توانند خواب آن جوجه کباب‌ها را ببینند.

انشاء در مورد تابستان بود. برادرم امیر یا خودم نوشتیم که بعد از تعطیلات تابستان به مدرسه می آییم و برای آقا مرغ می آوریم. آقا با کلی اعتراض گفت: شما دو تا که همیشه کبک یا تیهوشکار می‌کنید ومی آورید، مرغتان کجا بود؟ یک روز هم انشاء در مورد بهار بود.به اصطلاح طبع شعری من گل کرد ونوشتم که:

بهار آمد که گلها چیدنی شد
دبستان خوب ما بستنی شد

بستنی شد را به معنای تعطیل شد، گرفته بودم. و چه خیطی کاشتم. غافل بودم از این که بستنی خوراکی خوشمزه‌ای است در شهر. معلم بعدی ما آقای فضیل(اسفندیار) افراشته بود که به وی می‌گفتند ملا فضیل. مردی بومی و آشنای همه که احتیاجی به مرغ و جوجه کسی نداشت و با همه مهربان بود. روزی در ساعت قرآن باید آیه ای را می خواندیم. نوبت که به من رسید، دستپاچه شدم و بدون گفتن بسم الله، شروع به خواندن آیه کردم. آقا گفت: اولاد میرزا علی(تک طایفه ما)جماعت کدامشان قرآن درست خواند که تو درست بخوانی؟ در کلاس خنده ای شد و تفریحی‌. البته آقای کیامرث نامی هم همین نظر را داشت که از اولاد میرزا علی(ایل وتبار ما) آخوند پا نمی گیرد. ولی حالا ما از طایفه مان یکی در قم سالهاست درس حوزوی می خواند و ان شاءالله به زودی به محل می‌آید برای راهنمایی مسائل شرعیه و حلال و حرام. چشم به راهش هستیم که بیاید؛ از این نظر هم خودکفا شویم.

یک سال هم بر اثر خشکسالی از مسیر محلی به نام "لوداب” کوچ کرده و آمدیم. نمی دانم کدام روستایش بود، در کنار دهی بودیم. مرد باسواد(ملا) و محترمی بود. از فاصله دور آنور رودخانه یکی صدایش زد: آهای ی ی….ملا سیاه، می خواهم گاوم را بشویم، آیا روزش خوب است؟ ملا هم با کمی تأخیر که احتمالاً می‌خواست کتابش را نگاه کند که ایام نحس و قمر درعقرب نباشد؛ جوابش را داد که: بشویید روزش خوب است.

سپاهیان دانش

بعدها سپاهیان دانش آمدند که خود تحولی بود. مدارس نو ساخته شدند و جیره غذایی برقرار شد. روزی یک سپاه دانشی ضبط صوتی آورد که صدای آواز خواندن محلی ما راضبط کند. برادرم امیر صدایی خوش و دلنشین داشت ولی من صدایم چندان خوب نبود و گویا ضبط صوت هم با من لج کرد و قطع و وصل می شد و آوازم شبیه قوقولی قوقوی جوجه خروس شد. بازهم تفریح بود و سرگرمی.

برای روستای دیگرمان "بیمنجگان” هم سپاه دانشی آمد که همراه ایل به دیلگان(محل ییلاق مان نزدیک یاسوج)آمد. رختخواب و پتو و ملحفه سفید و تمیزی داشت که درآن خوابیده بود. شب سگ آبستنی هم آمده بود توی رختخوابش چند توله زاییده بود. اما معلم قبلی روستای بیمنجگان،آقای جمشیدی بود که به ما گفت: روز جمعه مهمان دارم؛ چند تا کبک یا تیهوشکار کنید و برایم بیاورید. روز بعد سؤالی کرد که جوابش را بلد نبودم. تنبیهم کرد که به گریه افتادم و گفتم یک دونه کبک و تیهو هم برایت نمی آوریم. البته فقط حرف بود. دستورش را اجرا می کردیم. خودمانیم، سؤالش ربطی به درس وکتاب ما نداشت. سؤال این بود که کاسه "کاسه پشت” (لاک پشت)برای چه خوب است؟ بعد ازتنبیه من توضیح داد که به گردن میش مرو (گوسفندمفو)آویز می کنند تا خوب شود. به اطلاعات عمومی ما خیلی افزوده شد! یک بار هم پسر همسایه مان به نام” شوجری” که کلاس اول بود، برای تمرین درسش به خانه اش رفتم. سؤالی ازش پرسیدم که بلد نبود. من هم شلوغش کردم که چرا بلد نیستی؟ خلاصه اهل خانواده اش یکی به او گفت گوشش وال(پهن)است و چیزی نمی شود. دیگری گفت فیرش(دماغش) این جوری است. دیگری گفت این بچه ملا نمی شود، بهتر است برود دنبال خرها وگاوها. شوجری هم لج کرد و کتکی نوش جان کرد. فردا صبح به مدرسه نیامد که هیچ، بلکه دیگر هیچ زمانی به هیچ مدرسه‌ای نرفت. این هم از درس یاد دادن من. خدا مرا ببخشد!برای امتحان نهایی ششم دبستان باید از مدارس همه روستاها جمع می‌شدیم دهدشت(کهگیلویه). در حیاط بزرگی جلسه امتحان شروع شد. سؤال‌ها را با صدای بلند می خواندند. یکی از هم مدرسه‌ای‌های ما به نام محمد ذکی پرما(مشهور به آقای چیز)،نمی دانم چرا واجد شرایط شرکت در امتحانات نهایی ششم نشده بود. او هم لج کرده و می‌آمد روی دیوار و جواب سؤال ها را که شنیده بود با صدای بلند برای ما می گفت. چندبار در این گوشه و آن گوشه حیاط تکرار شد تا بالاخره سرایدار و فراش ها افتادند دنبالش و او را فراری دادند. حیف شد، نگذاشتند بیشتر به ما کمک کند.

ورود به دبیرستان

بعد از ششم ابتدائی، آماده رفتن به دبیرستان شهر بهبهان شدیم. یکبار که به بهبهان رفته بودیم، خانم دوست بقال مان، ما را از برق و سیم برق خیلی ترساند که اگر دست بزنید، برق شما را می گیرد. چند وقت بعد در صحرا با کمک چوپان دنبال گله رفته بودم که ناگهان حدود دومتر سیم در صحرا دیدم. با کلی ترس از سیم فاصله گرفته،ایستادم واز دور نگاه می کردم که چگونه بزها و گوسفندها از روی سیم رد می شوند، ولی برق نمی گیردشان. بعد از کلی فکر و تفحص، استدلالم این شد که بز و گوسفند و حیوانات را برق نمی‌گیرد. برق فقط آدمها را می گیرد. غافل از این که هر تکه سیمی برق ندارد. ولی الان فکر می کنم که زیاد هم استدلال بی ربطی نبوده؛ چون آدم اگر فکر کند، کنجکاو شود و در بعضی امور سرک بکشد و حرف های خلاف میل بزند، برق می گیردش. باید سر به زیر و سر به راه بود تا برق نگیردت!

آمدن رادیو به محل

آمدن رادیو هم خود داستانی دارد. ما بچه ها اول فکر می کردیم که آدمهای کوچکی توی جعبه رادیو هستند وصحبت می کنند. یکی از راهزنان می رفت در جاده بندرها(دیلم وگناوه) قافله ها را غارت می کرد. همراه اموال غارتی رادیویی بود که روشن بود و کسی نمی‌دانست که چگونه آن را خاموش کند تا قافله بعدی از صدایش خبردار نشود. ناچار آن را محکم بر زمین کوبید تاخرد شدو صدایش خفه شد. به نظرم کار بسیار خوبی کرد. این رادیو هم از مظاهر تهاجم فرهنگی است. البته در زمان طاغوت. الآن اشکالی ندارد و برای پخش سخنرانی و …خیلی هم خوب است.


منبع/روزنامه اطلاعات
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: