پایگاه خبری آوای رودکوف-نرگس ممبینی:پنج سال از باسواد شدن مهلا می گذشت و به آن می بالید؛ چرا که همیشه در انشاهای پر آب و تابش دلایلی می نوشت که علم بهتر از ثروت است! یکی از علت های این همه علم دوستی، دیدن دختر همسایه بود که با تلاش زیاد توانست وکیل شود، به شهر برود و زندگی بهتری برای خودش بسازد. مهلا در یکی از روستاهای اطراف اهواز زندگی می کرد و اگر میخواست با ارفاق به زندگی اش نمره بدهد در حد قابل قبول بود تا اینکه کرونا آمد.
شاید این بیماری آمد که بر احساساتِ مهلا ماسک بزند؛ چون دیگر ذوقی برای نوشتن نداشت. دوستان و معلمش را نمی دید که با خواندن متن های زیبایش، دست های آن ها را به صدا در بیاورد. با هر سختی بود سه ماه باقی مانده ی سال تحصیلی را گذراند. نه موبایل داشت نه تبلت. به خاطر همین از گوشی دختر همسایه فیلم های آموزشی را دریافت و عکس مشق هایش را برای معلم ارسال می کرد. اوایل خرداد ماه، همسایه از آنجا رفت و استرس شروع سال تحصیلی جدید، نداشتن موبایل و برنامه ی شاد باعث شد تصمیم بگیرد با مادر نان بپزد، پول جمع کند و تبلت بخرد اما پول زیادی از این راه بدست نیاورد. یادش آمد مادر همیشه می گفت در جوانی فرش می بافت. مهلا در انباری خانه فرش نیمه کاره ای را دید و فکری به ذهنش رسید که این هنر را از مادرش یاد بگیرد، فرش را کامل کند و بفروشد. مادرش قبول نمی کرد چون دیگر حوصله ی این کارها را نداشت. مهلا آنقدر به او اصرار کرد که پذیرفت. دار قالی و تمام وسایل آن را از انبار بیرون آورد. در دلش شوق جدیدی زنده شد. با دقت به دست مادر نگاه می کرد و هنر فرش بافی را مو به مو از انگشتان مادر به انگشتان خود تزریق می کرد. با نگاهش حرکت دستان او را طوری تعقیب می کرد که مبادا کوچه ای از فنون این هنر را اشتباهی برود. وقتی که تار و پود در میان انگشتان او جان دوباره می گرفت، گل های فرش از عطر و بوی گلهای رنگ و رورفته ی لباسش خوشرنگ تر می شد. آنقدر با احساس تار و پود ها را نوازش می کرد که هیچ وقت مادرِ همیشه غمگینش حوصله ی نوازش موهای مهلا را نداشت!
وقتی کارش تمام شد کاظم آقای دلال، قیمتی روی فرش کوچکش گذاشت. مهلا از قیمت ها خبری نداشت و آن را ارزان تر از ارزش واقعی اش فروخت.
حاصل زحمت چهار ماهه اش چند اسکناس بود. آن ها را در دست گرفت و همراه مادر جوانِ "پیر چهره" اش به مرکز شهر رفت. دست در دست مادر به چند مغازه رفت و پرس و جو کرد. حتی پولش به خرید یک تبلت دست دوم هم نمی رسید.
دلار های شانه به سری که روی شانه ی تبلت ها و موبایل ها نشسته بودند به ریال های درون جیب مهلا پوزخند می زدند! آسمان دلش مثل آسمان آن روز شهر، غبار آلود و غم، مهمان دلش شد. با مادرش از آنجا بیرون رفت. سوار یک تاکسی شدند و برگشتند. تمام راه خانه سعی کرد دو دستی تُنگ چشمانش را بگیرد تا ماهیان بی قرار بغضش بیرون نزنند! دیگر هیچ تبلتی نه می توانست برنامه ی شاد را به خانه ی شان بیاورد و نه می توانست شادی را بر روی لبانش نصب کند! شهریور، نفس های آخرش را می کشید و به شروع سال تحصیلی جدید نزدیک می شدند. به خانه که رسیدند مادر زیر لب غرغر می کرد و به باعث و بانیِ گرانی ها بد و بیراه می گفت.او زیر لب میگفت:" این نفت پشت خونمون که یه عمر بوش تو حَلقمونه به درد ما نخورد که نخورد. نونی تو سُفرمون نذاشت چه برسه یه تبلت واسه این دختر بدبخت!"
مهلا در حیاط ماند و همین که مادر به داخل خانه رفت تُنگ چشمانش شکست! سمت شیر آب رفت که صورت خیس از اشکش را بشوید. شیر آب را که باز کرد، متوجه شد از آن روزهایی ست که سهمی از آب شط ندارند. عطسه اش گرفت. سرش را بالا برد، می خواست به نور نگاه کند که راحت تر عطسه کند ولی نور آفتاب، زیر غبار و آلودگی هوا دفن شده بود. بوی گاز و چاه های نفت که پشت خانه ی شان بود بیشتر از قبل اذیتش کرد. حالش خیلی بد شد. گوشه ی حیاط نشست. همان حسی که موقع انشا نوشتن به سراغش می آمد، سرزده آمد و او با همان چشمهای اشک آلود انگشت سبابه ی دست راستش را بر کف دست چپش گرفت و برای خود شعر بچگی اش را خواند ولی این بار با ویرایشی جدید از جنس زندگی خودش:
لی لی لی لی حوضک
مهلا اومد آب بخوره
ولی کارون آب نداشت
مهلا می خواست نفس بکشه
ولی اینجا هوا نداشت
مهلا اومد درس بخونه
ولی شاد و موبایل نداشت
مهلا می خواست بخنده
ولی روزگار شاد نداشت!
بیشتر بخوانید:
عضویت در خبر نامه