آوای رودکوف:پاییز آرام آرام از لابهلای شاخههای خشک میرسد، اما من با آمدنش به یکباره به سه چهار دهه قبل پرت میشوم؛ به روزهایی که کوچهها هنوز خاکی بود و خانهها از کاه و گل ساخته میشد، به زمانی که هوا پر از بوی دیوارهای نمدار و عطر نان تازه تنور بود.
آن صبحهای مهر، دلم زودتر بیدار میشد از خواب. با همان کفشهای وصلهدار و کیف پارچهای که مادرم شبها زیر نور چراغ نفتی دوخته بود، قدم به مسیر مدرسه میگذاشتم. هر قدم بوی رضا و صفا میداد. جیبهایم پر از خرما یا یک تکه گردو بود، و بغل پر از هیزم که به کلاس ببریم تا معلممان از سرمای صبحگاهی نلرزد.
مدرسههایمان ساده بودند؛ کلاسی با دیوار گلی، تخته چوبی که رنگش سالها پیش پرید، نیمکتهای لق، و بخاری نفتی گوشه کلاس که گرمایش بیشتر از حرارت نگاه مهربان معلم میآمد. معلمهایی که شغلشان پیامبری بود و هر درسشان بوی ایمان میداد.
زنگ تفریح، بازیهای محلیمان بوی زندگی داشت. لیلی، طناببازی، گل یا پوچ… و تغذیههایی که طعم بهشت میداد: نان محلی و پنیر، سیب گازخورده، یا خرمای دانهدرشت که شیرینیاش آخرت کودکی ما بود. همسایهها همه مثل یک خانواده بودند؛ اگر نانی داشتند برای همه میگذاشتند، اگر آتشی روشن میکردند، همه دورش حلقه میزدیم تا از سرمای سوزان زمستان پناه بگیریم.
اما این قصه، بیآن روزهای سخت جبهه کامل نمیشود. یادم هست، همان سالها، همکلاسیهایم یکی یکی قد کشیدند، دفتر مشق را روی نیمکت گذاشتند و راهی شدند. بعضی با کفشهای خاکی جبهه برگشتند، بعضی در تابوت چوبی و پیچیده در پرچم سهرنگ. اول مهر بود، اما در بعضی کلاسها نیمکتها خالی ماند؛ جایشان را قاب عکس و گلهای یاس گرفت.
از خاطرات کودکیام در جبهه نمینویسم، فقط این را بدانید که ۱۳ ساله بودم، اما از چشمزَدههای پدر و مادرم برای برادر بزرگترم که آن روزها در لباس پاسداری در جنگ بود، دل و جانم ناآرام میشد. قصههای پدر و مادر، اشکهای پنهانیشان و روزهای بیخبری از برادرم… اگر بگویم، قلبم میترکد.
پدرم… با دستان پینهبستهاش که بوی کار و زحمت میداد، یک روز لباس خاکی پوشید و رفت. برایم نوشت: «درس بخوان… این خاک به قلم و تفنگ هر دو احتیاج دارد.» آن دستها، که سالها انار و بادام برداشت بودند، حالا سلاحی برای نگه داشتن باران مهربانی این خاک گرفته بودند.
مادرم… با چادر سیاه و چشمهای نگران، هر روز تا دم کوچه بدرقه میکرد. شبها با لالایی غریب، خواب را به چشمانم هدیه میداد ولی خودش در هوای سرد، چشم به جاده دوخته بود تا خبری بیاورند.
بارانهای آن روزها، هفتهها مهمان بودند؛ هر قطرهاش مثل اشکی بر گونه خاک میریخت. راههای صعبالعبور، کفشهایمان را گِلی میکرد، اما دلهایمان روشن بود. در کلاس، وقتی معلم غایب بود، خودش برای خودش غیبت میزد. وقتی معلم حاضر بود، هم درس میداد هم مردانگی؛ هم الفبا یادمان میداد، هم احترام پدر و مادر.
امروز… پدر و مادرم دیگر نیستند. بیشتر آن همکلاسیهای جبههرفته یا زیر خاک خفتهاند یا با عصا راه میروند. همسایههای قدیم، یا کوچ کردهاند یا در قاب عکسها ماندهاند. و من، هربار که به این تصویر قدیمی از کتاب درسی نگاه میکنم ــ انارها، بادامها، کودکان مشتاق در سایه درختان ــ انگار دوباره صدای زنگ مدرسه، خندههای زیر باران، و سلام و خداحافظیهای گرم حیاط خانه را میشنوم.
این یادداشت، برای همه ماست که آن روزها را دیدهایم: برای هر کسی که هنوز پدر و مادر دارد، تا قدرشان را بداند و لبخندشان را گنج بداند؛ و برای آنهایی که دیگر ندارند، تا یادشان را در قلب و کلام زنده نگه دارند.
اول مهر و هفته دفاع مقدس… این دو، مثل دو برگ از یک دفترند: یکی آغاز دانایی، و دیگری اوج ایستادگی. نسل ما میان این دو برگ، زندگی را نه فقط خواند، که با همه جسم و جان، تجربه کرد.
عالی بود....
با احساس و پر از تصویر....
ای کاش تموم نمیشد اون همه زیبایی وخوشی
واقعا جالب
ان شاءالله که مانا باشید