کد خبر: ۷۳۵۷
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۸
لب ز لبت واکنی کرب و بلا می‌شود / جانِ همه عاشقان، بر تو فدا می‌شود لب ز لبت واکن ای، پیرِ خُراسانیَ ام / اِذنِ جهادم بده، سید نورانیَ ام

پایگاه تحلیلی خبری آوای رودکوف avayerodkof.ir

منصور نظری:
بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن
 مثنوی «شور عشق» تقدیم به رهبر دلیر و آزادۀ ایرانِ اسلامی و ولیِ امر مسلمین جهان، سید علی خامنه‌ای دامت برکاته در تفهیم به  آل سعود که : اگر ایران تصمیم به واکنش بگیرد، اوضاع مسئولان عربستان خوب نخواهد بود و این واکنش سخت و خشن خواهد بود.
مثنوی «شورِ عشق».
کامِ یمن تشنۀِ، صُبحِ ظهورِ وَلا  -  می‌رسَدَم از مِنا، بویِ خوشِ کربلا   
از یمن و از مِنا تا به عِراق و دمشق  - غُلغُله‌ای در جهان، کرده به پا شورِ عشق
نعره جَرَس میزند، می رسد از رَه  کَسی   -  او که به در دیدۀ، منتظرانش بَسی
سِرِّ سحر می‌شود، فاشِ،  به لب‌های نور   -   می‌خورد آخر تَرَک، تُنگِ بُلورِ ظُهور
جانبِ چَشمش سَحَر، می‌دوَد آسیمه سَر -  تا که کُند غُسلِ دَر، چَشمۀِ خورشیدِ زَر  
این شب دور و دراز، این غمِ جان‌ها گُداز  -   می‌رسد آخَر به سَر، در سَحَری دِلنواز  
گَشته به پا کربلا، بارِ دگر در یمن - بارِ دگر می‌بُرَد، سَر  ز مَلَک،  اَهرِمَن
کُشته به خاکِ یمن،  خفته به خون بی کَفن -  دشت ِ شقایق شده، چشمِ اُویسِ قَرَن
می تَپَدم دل به خون، جان به لَب از غَم کُنون  -  بس که زِ خاکِ یمن، لاله زند سَر بُرون
چَشمِ اُوِیسِ قَرَن؛ خون شده از درد و داغ  -  بس که شقایق زند، سر زِ گریبانِ باغ
کُشت غم و محنت و داغِ یمن، شیعه را     -   ما به تماشایِ این، کرب و بلا از چرا
آمدنش را مگر ما نه دعا خوانده‌ایم   -  او به یمن می‌رود، ما به چه جا مانده‌ایم
او به یمن می‌رود، بی‌کس و بی‌یار و تَک  - بارِ دگر کوفیان، کرده دریغ از کُمَک
حِسِّ بدی دارم، از شهره به کوفی شدن  -    کاش که سهمم شود،  یارِ یمن آمدن
داغِ گرانِ یمن، می‌شِکَند پُشتِ ما - تا به کجا از بَلا،   کرده گِرِه مُشتِ ما؟
تا به کجا تا به کِی؛ خَشمِ فُرو خورده را؟   -  تا به کجا طاقت این، قومِ دل آزُرده را؟
تا به کجا از مِنا، بویِ فراقم رسد ؟  -    تا به کجا نِفخۀِ؛ غَم زِ عِراقم رِسَد؟
تا به کجا خون چِکد، از سر و رویِ دمشق؟  –  کی و کجا می‌زند، سَر زِ فَلَق، نورِ عشق؟
تا به کجایم به‌ جا،   بر چه ببندم رَجا ؟   -  دستِ دل و دامَنِ، صبحِ ظهورش کجا؟
خون‌جگرِ فاطمه، داغِ تو ما را بِکُشت   -   کرده چرایی به ما، یوسفِ دزدیده، پُشت
تا به کجا شیعه را، بی‌کسی و بی‌بَری   -  تا به کُجا هر سَحَر،  ظُلمتِ اِسکندَری
طعنه مرا تا به کِی، بر تو زند دیگری  -   قلبِ علی تا به کِی، خون زدَمِ اَشعَری
تا به کجا تا به کی، صورتِ زهرا کَبود   - غرقه به خون تا کجا، فرقِ علی در سُجود
 قامتِ سروِ مِنا، بارِ جنایت خَمود  -  تا به کجا کعبه را، ظُلمتِ آلِ سعود  
 تا به کجا خانۀِ،  فاطمه را بویِ دود   - تا به کجا باید این، غِصۀِ غَم را شُنود
تا به کدامین شَفَق، سَر ز اَهورا به نِی  -  شامِ غریبانِ ما، تا به کُجا، تا به کِی
تا به کجا فاطمه، دل‌نگران دمشق  -  صبحِ ظُهورِ تو را، کو سَحَراِی شمسِ عشق
ضَجِه دُعا می زند،  آمدنت را به عشق   -   شانۀِ غَم می‌زند، بر سَرِ زُلفِ دمشق
لاله اذان می‌دهد، بر سر گُلدسته‌ها  - کرده سَحَر نیَّتِ،  قومِ زِ شب خسته‌ها
قامتِ غَم بسته گُل، بر سَرِ سَجاده باز -  غرقه به خون، قَد کمانِ،  فاطمه خواند نماز
بر سِرِ سِرِنیزه ها ، غافلۀِ ماه را  -   سرمه به خون می کشم، چشمِ سَحَرگاه را
ضَجِه به شب می زند، بی‌کَس و درمانده‌ای - مُنتظرِ عاشقِ،  دیده به دَر مانده‌ای  
زمزمه بر لب کند، بُغضِ فرو خورده‌ای –خونِ جگر، دیده را، تا سَحَر اَفشُرده‌ای
کِه‌ی سَحَرِ آرزو، او به کجا بُرده‌ای  -  یوسف ِما را به سَر، گو که چه آورده‌ای
تا که شود شاید از،  بندِ فراقَش خَلاص -خون شده از دردِ یاس، دیده کند التماس  
صبحِ ظهورش بیا، موکبِ نورش بیا - در شب گُم گشتگی،  آتشِ طورَش بیا
یوسفِ عیسی نفس، فاطمه را مُقتبَس  - خیز و به کنعان بیا، شیعه به فریادرَس
حادثه در حادثه، کرده گِرِه مُشتِمان  -  رنج و بلا می‌دهد، تاب سر انگشتمان
بین زِ سعودی فُرو، خنجرِ در پُشتِمان   -  یوسف زهرا بیا، داغِ مِنا کُشتِمان
خون‌جگرم ای ولی، از غمِ بسیارِ تو  -   منتظرم در یمن، تا که شوم یارِ تو
از یمنم می‌رسد، بویِ خوشِ نَرگِسَت  -   در تبِ داغِ مِنا،  می‌کنم آقا حِسَت
داغ  مِنا می‌دهد، بویِ ظُهور وَلی  -  باده به جوش آمده، در خُمِ  سَیِّد علی
چهره برافروخته، پیرِ خراسانیَ ام -   قصدِ یمن کرده آن، سَیِّد نورانیَ ام
قصدِ یمن کرده تا، یارِ یَمانی شود -  تا به ظهورِ وَلی،  باعث و بانی شود
بسته میان را کَمَر، تیغِ دودَم، چون علی  -   از رُخِ زهرایی‌َاش، هِیبَتِ حیدر جَلی
تیغ دودَم را بُرون، گر زِ نیام آورَد - کارِ سعودی به یک، حمله تمام آوَرَد  
سَیّدِ قوم وَلا، خون‌جگرِ کربلا - ای به غمِ فاطمه، جان و دِلَت مُبتلا
پیرِ خراباتِ ما، قبلۀِ حاجاتِ ما  -  فاطمه‌ات را قسم،  قصدِ مِنا را نَما
کرده تو را خون جگر، داغ  ِمِنا دانَمَت   -  باخبر  از آن غَمُ،  ماتم و حِرمانَمَت
مویِ سفیدت کِشَد، سینه به آتش مَرا   -    عشق تو پیرانه سَر، کرده سیاوَش مرا
پیرِ خراسانیَ ام، تا به کجا مَصلَحَت -  این سپهِ عاشقی، را بِنَمایَش به خَط
چون قَمَرِ کربلا، مَشک و عَلَم را به دوش  -  تیغِ دودَم را به کَف،  خیز و بر آوَر خُروش
پیرِ خراسانیَ ام،  اِذنِ جهادم بِده – درسِ خوشِ عاشقی،  را تو به یادَم بده
خیز و به کف گیر آن،  تیغ دودَم را علی   - تشنه لبِ یاریِ، ما شده کامِ وَلی
کُن علم آن بیرقِ، سُرخِ شَقایق نِشان  -  این سپهِ شیعه را، سویِ سعودی کشان
تیغِ دودِم را بِنِه، در کفِ سردارِ عشق  -  تا که بگیرد یمن، هم چو عراق و دمشق
او که جهان خیره بَر، نورِ سلیمانیَ‌اش   - مستِ علمداریِ  پیرِ خراسانیَ‌اش.
خیز و به‌صَف کن علی،  لشکریانِ ظهور-  بر کَفَت آوَر عَلَم،  بیرقِ سبزِ غُرور
از غَم و دردِ منا، خون‌جگری یا علی   - زآتشِ اندَر یمن، شعله‌وری یا علی
موی سفیدت به سر، جان به لبم کرده یار- زُلفِ چلیپای تو، می‌کِشدَم سَر به دار
بارِ بلا می‌کشی، بس که به دوش غَمَت -  بویِ علی می‌دهد، آهِ روان از دَمَت
دل مَکُن آشفته‌تر، از غمِ مِحنَت دِگَر    -  از یمن و از منا،  شورِ ظهورَش نِگَر
لَب زِ لبَت واکُنی، پیرِ خراسانیَ ام  - غرقه جهانی شود، در  یَمِ طوفانیَ ام
لب ز لبَت واکنی، روبه حِجاز آوَریم   -   سَر زِ سعودی به نِی، پیشِ تو باز آوریم  
شورِ تو در سینه‌ها،  سیّدِ خوبانِ ما   -   نذرِ لبت باشد این، رو ح و تن و جانِ ما
پیر خراسانیَ ام، قَصدِ منا کرده‌ای   -   قَصدِ علمداریِ، کربُ و بَلا کرده‌ای
قصدِ مِنا کرده‌ای، خون‌جگرِ فاطمه – تا که دهی کار این، آلِ زبون خاتمه
چهره بر افروختی، میر و علمدارِ ما -  قصدِ یمن کرده‌ای، دلبر و  دلدار ما
کرب و بلا پا کنم،  گر که تو اِذنَم دهی   -  باده اگر از خُمِ، سُرخِ حُسینَم دهی
پیرِ خراباتِ غم،   بیرقِ حق کُن عَلَم  - تا که زَند سَر زِ خون، تیغ دودَم از قلَم
تِشنه لبِ رفتنم، کرب و بلا را به سَر-   تا که بگیرم به بَر، خنجر و تیر و تبر  
رفته دگر یا علی، صبر و قرارم زِ کَف   -   می‌زند آشفته دل، سازِ پریشان چو دَف
بی‌سر و سامانم از داغِ مِنا و یمن -   اِذنِ جهادم بده، سَیّد و آقایِ من
تا که کنم آن شهِ پستِ حِجازی  خموش -   تا شِنَود نَعرۀِ، قومِ دلیران به گوش
اِذنِ جهادم بده، سید و سالار من   -  تا که بگیرم سَر از، پیکر آن اَهرِمَن
کاخ سعودی کنم، زیر و زِبَر در یمن    - تا کُنم از غم رها، قلبِ اویسِ قَرَن
لب ز لبت واکنی کرب و بلا می‌شود - جانِ همه عاشقان، بر تو فدا می‌شود
لب ز لبت واکن ای، پیرِ خُراسانیَ ام   -  اِذنِ جهادم بده، سید نورانیَ ام

به امید ظهور حضرت یار ......

سحرگاه پنج شنبه نهم مهرماه  1394- منصور نظری

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: