سایت تحلیلی خبری آوای دنا avayedena.com:
مقتدر مظلوم نوشت:چفيه را روى سرت مى اندازى و هدفون در گوشَت ، زير لب "بسم الله..." مى گويى و مسير را آغاز ميكنى؛ در طى مسير هم تنها يك نوا در گوشَت زمزمه ميكند، آن هم حرف هاى حضرت شاه(ع) است: «تزورونى اعاهدكم...»
و تمام مسير را به همين اميد و با شوق حرف هاى خون خدا(ع) طى ميكنى ، عشق بازى با عهدى كه حضرت شاه(ع) با توى گدا مى بندد ؛ و تضمين مى كند شفاعتت را...
تضمينى به شرط شناخت؛ «تعرفونى شفيع عنكم...»
و چنان سرمست ميشوى از اين كه كربلا بزم محبت است؛ چرا كه گدايى به شاهى مقابل نشيند ، و تو آن گدايى كه حضرت شاه(ع) ، خود ، اسمت را ثبت ميكند، ثبتى شاهانه؛ «اساميكم اسجلها اساميكم...»
و خوشامدت ميگويد؛ «هلا بيكم يا زوارى هلا بيكم...»
و تمام مسير را حضرت ماه(ع) مراقبت است ؛ كه "خارى" در پايت نرود...
و بانوى صبر دلشاد و غمگين است ؛ دلشاد از اين كه به ديدارش ميروى و تسكينى هستى بر آلام و دردهايش، و غمگين كه در كربلاى ٦١ هجرى نبودى تا على اكبر(ع) ارباً اربا نشود، كه رضيع ، نحر نشود ، كه حسين بالاى نعش عباس(ع) كمرش نشكند، كه نگويد: سوى چشمان من رفته يا عباس كوچك شده؟ كه حضرت شاه(ع) زير سم اسبان گم نشود . . . كه بانوى صبر، فاطمه ى ٣ ساله و بانوى آرامش و وقار و متانت را به اسيرى نبرند...
آرى آرى...
پاهايت طىّ زمين ميكنند و دلت طىّ زمان . . . و اشكهايت حضرت شاه را سيراب ميكنند . . . خون خدايى را سيراب ميكنند كه كشته ى اشك است. . . انا قتيل العبرات. . .
در طول مسير، هر قدم كه بر ميدارى و هر ستون كه ميشمارى گام هايت لرزان تر مى شود و در عين حال استوارتر. . .
چشم هايت بى تاب ديدار بهشت ، و اشك هايت سرازير و جارى از اينكه چرا در كربلاى ٦١ اُم نبودى . . .
ستون به ستون واله تر و حيران تر ميشوى ، و حسين خود تضمين ميكند كه حمايتت كند؛ «على الموعد اجى يمكم...»
و لا ابعد و اعوف عنكم... و "يكتا" اميرالمؤمنين تاريخ را ضمان ميكند؛ «محاميكم و حق حيدر محاميكم...»
يعنى به حق حيدر قسم كه حمايتت ميكنم ، و به تعبير من و تو ؛ هوايت را دارم ... و فقط به يك چيز وصيت ميكند؛ «اوصيكم على الراية اوصيكم...»
كه پرچم نيفتد، علم زمين نخورد، كه علمدار، عباس وار علمدارى كند . . . تو در چند روز تمام آن داغ را مرور ميكنى؛ و تنها "مرور" ميكنى...اما بانوى صبر تمامش را... تمامش را... تمامش را در يك نيم روز "ديد"...
اين بار از تن زينب جان نمى رود ، دلشوره نميگيرد كه برادرم تنهاست... خيال بانو را راحت ميكنى كه هر چند عباسش نمى شوى، اما "عابس"وار مدافعش هستى و زير لب تكرار ميكنى: «زينب لن تسبى مرّتين...»
و پاى حرفت را با خونت امضا ميكنى... آرى آرى... تو ميروى و من نظاره گرت هستم از دور، با حسرت... و تنها يك چيز ورد زبانم است : همه دارند به پابوسى تو مى آيند و طبق معمول منِ بى سر و پا جا ماندم...