یاداشت از وحید حاج سعیدی؛
در روشنایی مهتاب نزدیک پنجره شدم و سلام کردم. بی آنکه جواب سلامی بشنوم، صدایی شنیدم: « من از انتخابات می ترسم!»...
پایگاه خبری آوای رودکوف-وحید حاج سعیدی:شب از نیمه گذشته بود. هوا صاف بود و سوز سردی داشت. دور همی مهتاب با ستاره ها از همیشه دیدنی تر و شفاف تر بود. صدای خرد شدن برف های یخزده در نیمه شب شنیدنی بود.
از چند روز قبل که به منزل یکی از دوستان در روستا آمدم، دیدگاهم راجع به طبیعت عوض شد. در حقیقت طبیعت آن چیزی در کتابها خواندیم و تلویزیون نشان می دهد نیست.
طبیعت جادویی تر و وهم انگیز تر از رویا و خیال است. هوس کردم کمی روی برف های سفید قدم بزنم. هنوز چند دقیقه ای از برف پیمایی ام نگذشته بود که صدایی از انتهای حیاط منزل دوستم توجه مرا به خود جلب کرد. صدا شبیه به ناله توام با درد دل بود.
در روشنایی مهتاب نزدیک پنجره شدم و سلام کردم. بی آنکه جواب سلامی بشنوم، صدایی شنیدم: « من از انتخابات می ترسم!»
خندیدم و گفتم: «مگر شما هم کاندیدا هستی که از انتخابات می ترسی؟!»
گفت: نه
گفتم: حتماً از رد صلاحیت دوستان و آشنایان می ترسی؟
گفت: نه
گفتم: نگران ورود پول های کثیف به عرصه تبلیغات انتخابات هستی؟
گفت: نه
گفتم: از بی اخلاقی های انتخاباتی و تهمت رقبا به یکدیگر می ترسی؟
گفت: نه
گفتم: بالاخره ما نفهمیدیم از کجای انتخابات می ترسی؟ انتخابات که ترس نداره. دید و بازدید ها زیاد می شه، کاندیداها جواب سلام مردم را محکم تر میدن، چهار تا سفره هم این طرف و آن طرف پهن می شه و شب نشینی ها رونق می گیره!
بعد گفت: من دقیقاً از همین سفره پهن شدن ها می ترسم. من از انتخابات به همین دلیل متنفرم!
گفتم: لطفاً ادب را رعایت کن. گفتی از انتخابات می ترسم، من قبول کردم ولی از انتخابات متنفرم دیگر چه صیغه ای است؟!در ثانی اگر سفره ای پهن شد و شما نگران تناسب اندام و اضافه وزن هستی، نون و ماست بخور، اصلاً موقع شام بهانه بیار و بلند شو! چرا کل انتخابات رو زیر سوال می بری؟!
سرش را به حالت تاسف تکان داد و بدون خداحافظی از کنار پنجره رفت. من هم به اطاق برگشتم و کنار بخاری هیزمی خوابیدم. صبح با صدای زوزه وانت بار از خواب بیدار شدم. به حیاط رفتم. چند نفر مشغول سوار کردن یک گاو در وانت بودند. به دوستم گفتم: «چه کارگر با حالی دارین. دیشب می گفت من از انتخابات می ترسم!»
با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: ما شبا اینجا کارگر نداریم. همه می رن خونه هاشون...
گفتم: همون کارگری که تو اون اطاق آخریه زندگی می کنه.
گفت: نه اشتباه می کنی. اونجا طویله س. توش فقط گاوه. الان هم یکی اومده گلنار رو خریده واسه جلسه و شام تبلیغاتی یکی از کاندیداها ...
گلنار را به زور سوار وانت کردند و بردند. زبان بسته در حالی که به من خیره شده بود، با چشماش می گفت: «من از انتخابات می ترسم!»
عضویت در خبر نامه