رکنا: مرگ مادر، کمرم را شکست. خیلی افسرده و ناراحت بودم. روز سوم مرگ او سر مزارش مراسمی برگزار کردیم. در راه برگشت، هنگام رانندگی حواسم زیاد جمع نبود. در مسیر بهشترضا از جاده منحرف و خودرویم واژگون شد. چون سرعتم خیلی زیاد بود، از خودرو به بیرون پرتاب شدم و از ناحیه سر بهشدت آسیب دیدم و به کما رفتم.
پزشکان گفته بودند سه مویرگ مغزم پاره شده و با توجه به شدت صدمه، امیدی به زنده ماندنم نیست. ده روز در کما بودم. در این مدت اتفاقهای خوبی برایم افتاد. از بالای سرم به پیکر بیهوش خودم نگاه میکردم و میگفتم من اینجا هستم، پس این کیست که مثل مردهای افتاده و بیحرکت است.
تمام اوضاع و احوال و روحیه آشنایان و خانوادهام را میدیدم. در این ده روز، احساس سبکی و راحتی داشتم و با تعدادی از اموات و پدربزرگ و مادربزرگ مرحومم نیز دیدار کردم. روز آخر چند سید را در خواب دیدم. دست نوازشی بر صورتم کشیدند و میگفتند چون ذکر امامحسین(ع) و اهللبیت(ع) همیشه بر لب داری، حالت خوب میشود.
بعد از آن به هوش آمدم، چشمانم را باز کردم و دنبال اموات میگشتم. خانواده و بستگانم فکر میکردند وضعیت روحی و روانیام به هم خورده است؛ حتی میگفتند بهخاطر ضربه سرش، قاطی کرده است، اما مطلب چیز دیگری بود. در دوران استراحت نیز توفیق یافتم تفسیر قرآن را یکبار مرور کنم. فاصله مرگ و زندگی یک نفس و شاید کمتر از آن باشد. دنیا ارزش ندارد. همانطورکه خدا وعده داده یک ذره کار خیر، نتیجه خیر و نیک میبخشد.
همراهانم می گفتند وقتی به هوش آمدم ذکر امام حسین (ع) را می گفتم.
عضویت در خبر نامه