کد خبر: ۵۸۲۷
تاریخ انتشار: ۰۵ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۸:۴۱
صدیقه کُشنده فر گفت: ما در جنگ زندگی کردیم عین همین زندگی­ای که الان می کنیم، اما سخت­ترین لحظات پرستاری و زندگی ما، لحظه جان دادن و شهادت رزمندگان بود

سایت تحلیلی خبری آوای دنا  avayedena.com:
به گزارش روابط عمومی حوزه هنری استان تهران، چهل و هشتمین نشست بانوان راوی دفاع مقدس عصر روز گذشته، 4 اسفندماه با موضوع «امدادگران عاشورایی» در گالری «اتفاق» حوزه هنری استان تهران و با حضور جمعی از بانوان راوی دفاع مقدس برگزار شد.

صدیقه کُشنده ­فر امدادگر جبهه­ های جنوب، در این نشست گفت: در خصوص پرستاری ما دوره­ ای ندیده بودیم. بچه­ های آبادان و کلا جنگ همه کارها را در عمل، یاد گرفتند. حتی برخی از آنها چون کارشان خوب بود به جایی رسیدند که پزشکان اجازه دادند در اتاق عمل مشغول به کار شوند. ما در جنگ زندگی کردیم عین همین زندگی­ای که الان می کنیم. الان امنیت داریم اما آن­زمان امنیت نداشتیم. با وجود همه خطرها خواهران امدادگر کوچک­ترین ترسی به دل راه نمی­دادند.­ اما سخت­ ترین لحظات پرستاری و زندگی ما، لحظه جان دادن و شهادت رزمندگان بود.

در ابتدای این نشست، سیدمهدی ابطحی مدیر دفتر ادبیات و هنر پایداری حوزه هنری استان تهران، ضمن تبریک فرارسیدن میلاد حضرت زینب(س) و روز پرستار گزارشی از فعالیت ­های سال 1393 مجمع بانوان راوی ارائه کرد.

مدیر دفتر ادبیات و هنر پایداری حوزه هنری استان تهران با بیان اینکه از سال­جاری مجمع بانوان راوی به جمع ­ها و انجمن­های تخصصی­ تر تقسیم شد، گفت: انشاءا... در سال آتی هر فصل یک نشست عمومی خواهیم داشت و نشست­های ماهانه ما تخصصی ­تر برگزار خواهد شد.

سید مهدی ابطحی افزود: در فروردین­ماه 1394 جشن 4 سالگی مجمع بانوان راوی را در قالب یک ویژه برنامه و نشست خبری با حضور نمایندگان رسانه­ ها برگزار خواهیم کرد.

در ادامه اعضای مجمع بانوان راوی خاطراتی با موضوع امدادگری در دفاع مقدس نقل کردند.

خانم «ایران ترابی» نخستین بانوی راویی بود که خاطره‌ای از 19 بهمن 1357 در بیمارستان «فرحناز» بدین شرح بیان کرد. زمانی که گارد جاویدان رژیم پهلوی شبانه به همافران یورش برد و بسیاری از این برادران را مجروح و به شهادت رساند بیمارستان محل خدمت ما مملو از مجروحین شد. در این درگیری یکی از گاردی­ های رژیم هم مجروح شده بود که همراه برادران همافر با آمبولانس به بیمارستان منتقل شد. به قدری بعضی از مجروحین از این نیروی گارد عصبانی بودند که قصد داشتند با وجود جراحت، کتک مفصلی به او بزنند. تا اینکه نیروی گارد با اصرار از ما خواست تا پلاک شاهنشاهی را که او به آن قلاده می­گفت را از گردنش بازکنیم. نیروی گارد مرتبا با ترس و دلهره از اقدام خود ابراز ندامت می­ کرد. بدین ترتیب ما او را به اتاق عمل بردیم و به وظیفه پزشکی خود عمل کردیم.

راوی کتاب «خاطرات ایران» ادامه داد: درگیری در خیابان­ ها ادامه داشت و دو آمبولانس مرتب برای ما مجروح می­ آورد. آنقدر مجروحین ما زیاد بود که مجبور شدیم بخشی از مجروحین را به بیمارستان شرکت نفت انتقال دهیم. آن شب­ها بدون خستگی مشغول خدمت بودیم تا اینکه سرود پیروزی انقلاب از تلویزیون پخش شد. روز 24 بهمن پدر و مادرهایی با شناسنامه فرزندان شهید خود به ما مراجعه می­ کردند و صحنه های غم­باری را به چشم دیدیم.

در ادامه خانم «شمسی سبحانی» امداگر دوران دفاع مقدس خاطره­ای از عملیات «خیبر» روایت کرد.

 راوی کتاب «از چنده‌لا تا جنگ» گفت: ساعت 8 شب آقای رضایی رییس بیمارستان شهید بقایی اهواز، بنده را که سرپرست خواهران امداگر بودم را صدا کرد که عملیات خیبر دو ساعت پیش شروع شد. زودتر خواهران امدادگر استراحت کنند که بزودی مجروحین عملیات می­رسند. ما خاموشی زدیم و خواهران برای استراحت به خوابگاه خود رفتند. خواهران امدادگر یکی یکی از سر و صدای انفجارها که دو ساعت با منطقه عملیاتی خیبر فاصله داشت بیدار شدند و تا صبح به دعا و نیایش پرداختیم.

خانم سبحانی ادامه داد: ساعت 5 صبح اولین گروه مجروحین توسط اتوبوس ­هایی که صندلی­ های آنها را درآورده بودند و کف آنها مملو از مجروح بود را آوردند. ما آن­موقع از کمبود امدادگر هم رنج می­ بردیم تا اینکه ساعت 7 صبح یک مینی ­بوس پرستار از کرمانشاه و جاهای دیگر رسید. در میان خواهران پرستار تازه وارد، یکی از خواهران که انتظار حضور در منطقه را نداشت از ترس حسابی بی­تابی و گریه می­ کرد. خیلی با او صحبت کردیم که شما فعلا استراحت کن بزودی با اولین ماشین شما را به عقب برمی­ گردانیم. با کمال تعجب، غروب همان روز دیدم این خواهر امداگر به خودش مسلط شده و لباس پرستاری پوشیده و با شدت و خستگی­ ناپذیری مشغول خدمت به مجروحین و رزمندگان است.

راوی کتاب «از چنده‌لا تا جنگ» در پایان گفت: اگر نبود امداد غیبی خداوند و ایثار و از خودگذشتگی خواهران امدادگر ما، محال بود این همه مجروح ما در خطوط مقدم جبهه­ ها درمان شوند.

خانم «مژگان کشاورزیان» در ادامه، خاطره­ای از همسر جانباز و شهیدش «مصطفی طالبی» بیان کرد.         

راوی کتاب «اینک شوکران۲» گفت: اولین مجروحیت شهید طالبی از جنگ کردستان بود. ما اکثر اوقات متوجه مجروحیت ایشان نمی­ شدیم. تنها از طرز لباس پوشیدن یا راه رفتنش متوجه جراحتش می­ شدم. در عملیات کربلای 4 نیمی از بدن شهید طالبی در قسمت راست، از فرق سر تا نوک پا ترکش خورده بود.

خانم کشاورزی بهترین خاطره پرستاری خود از شهید طالبی را دیدن وی عنوان کرده و افزود: چون همسرم غالبا در جبهه­ ها حضور داشت همین که برای مدت کوتاهی می­ دیدمش، برایم کافی بود. یادم می­ آید به شهید پیغام دادم که پسر ما باید عمل شود شما زودتر خودت را به ما برسان. ایشان پیغام دادند مگر بچه ­های مردم چکار می­ کنند که من بالای سر پسرم باشم.   

در ادامه چهل و هشتمین نشست مجمع بانوان رای، کلیپ دیدار مقام معظم رهبری از جانباز شهید «محمدتقی طاهرزاده» پخش شد.

خانم «زهرا علی­ عسکری» همسر «شهید کمال قریشی» در ادامه نشست گفت: ما طی 8 سال دفاع مقدس در شهرستان جیرفت ساکن بودیم و این شهر خیلی حال و هوای جنگ داشت. شهید قریشی مرتب و پی درپی به جبهه­ها می­رفتند.

راوی کتاب «نیمه پنهان ماه» افزود: عملیات کربلای 5 همسرم اعزام شد و من حس خوبی داشتم. خدا خیلی به ما کمک کرد و حضرت زینب(س) صبر و استقامت به ما دادند. هر وقت مشکلی پیش می­ آمد من به خانم زینب(س) توسل می­جستم. خدا را شکر که توانستیم با تکیه بر ولایت استوار بایستیم.

خانم «مینا كمایی» امدادگر جبهه­ های جنوب راوی دیگر برنامه، خاطره­ای از یکی از برادران مجروح رزمنده بیان کرد.

 راوی كتاب «دختران اُ‌پی‌دی» گفت: در بیمارستان امام خمینی(ره) بودیم که یک برادر رزمندهِ مجروح حاضر نشد به بیمارستان­ های مرکز اعزام شود و همان­جا ماند. کم­کم ایشان بهبود یافت. تا دوره درمان وی تکمیل شود مدت زمانی باید می­ گذشت. ایشان علاقمند بود تا کارهای پرستاری را یاد بگیرد. به سختی توانستیم پایه­های پرستاری را به او آموزش دهیم. ایشان شب­ها با جدیت و علاقه با یک چراغ دستی، بالایِ سر مجروحان حاضر می ­شد و هرخدمت و مراقبتی از دستش برمی ­آمد برایشان انجام می ­داد. کادر پزشکی بیمارستان اسم این برادر را گذاشته بودند «پرستار ویژه».

مدت زمان زیادی به عنوان پرستار در بیمارستان در خدمتش بودیم تا اینکه به خطوط مقدم اعزام شد و در حین نماز، گلوله به سرش اصابت کرد و ایشان را به بیمارستان ما آوردند. باور شهادت این شهید پرستار برای همکاران ما خیلی سخت بود.

خانم «فوزیه مدیح» همسر «شهید منصور گلی» در ادامه خاطره­ای از خرمشهرِ در حال سقوط نقل کرد. ما در امامزاده­ای مشغول امدادرسانی بودیم که خبر دادند شهید ما مجروح شده و در بیمارستان «شیر و خورشید» بستری است. خودم را به بیمارستان رساندم. بیمارستان مملو از مجروح بود و امدادگران و پرستارها دست تنها بودند. در میان سر و صدا و درخواست کمک پرستارها مبنی بر کمک تا غروب آن روز، من مشغول مراقبت از مجروحین شدم و مجروحیت شهید خودمان را فراموش کردم. نزدیک غروب سراغ مجروح خودمان را گرفتیم که گفتند جراحتش سطحی بوده و سرپایی مداوا شدند و رفتند.

خانم «مژده اُن ­باشی» امداگر و بانوی جانباز، راوی دیگر این نشست؛ گفت: روز 23 مهرماه 1359 به مسجد جامع خرمشهر رسیدیم و دو تن از برادران رزمنده به نام­ های «محمود ابراهیمی» و «سید ابراهیم علامه» را خیلی خوشحال دیدیم. آنها از اینکه در درگیری­ های خیابان طالقانی چند بعثی را به اسارت گرفته بودند خیلی خوشحال بودند. بین ساعت 14 تا 14:30 ما به بیمارستان زایشگاه رسیدیم. دیدم آمبولانسی در حیاط ایستاده و افراد دور و بر آمبولانس مرتب می­ گویند ما این شهید را نمی ­شناسیم. رفتم جلوتر و با کمال تعجب دیدم «شهید سید ابراهیم علامه» است. کسی که صبح من او را خندان دیده بودم الان شهید شده است. من اسم و فامیل­ اش را نوشتم و گذاشتم روی سینه­ اش. خیلی ناراحت بودم چون خواهرِ شهید دوستم بود و در خرمشهر نبودند.

خانم «مریم کاتبی» امدادگر سال‌های دفاع مقدس آخرین راوی نشست چهل و هشتم بانوان راوی بود که خاطره­ای طنز را بیان کرد.

خانم کاتبی گفت: اسفندماه سال 1359 ما در کردستان بودیم. فکر می کردیم تا عید همان­ سال جنگ تمام می­شود. رادیو و تلویزیون مرتب از جنگِ جنوب می ­گفت و ما به اتفاق دیگر خواهران امدادگر تصمیم گرفتیم به جبهه جنوب برویم. تا اینکه برادر «محمد بروجردی» خبردار شدند و ما را از رفتن به جنوب منصرف کردند. روز 12 اسفند، ما به همراه چهار خواهر دیگر جهت تجدید قوا به سمت تهران حرکت کردیم. بعد از سه روز، ساعت 2 نیمه شب 14 اسفندماه به میدان آزادی تهران رسیدیم و در میدان انقلاب با قضیه درگیری هواردان بنی­صدر و شلوغی­های آن مواجه شدیم. شب چهارشنبه آخرسال، تماس گرفتند که در  شهر «مریوان» عملیات شد و به امدادگر نیاز داریم. برگشتیم. مغموم و ناراحت، داخل نمازخانه نشسته بودیم که گفتند برادران برای شما کادو خریدند. در طول سخنرانی من دائم در فکر کادوهایی بودم که برای ما خریده بودند. وقتی کادوها را تحویل گرفتم، دیدیم 5 کمپوت برای 5 خواهر امدادگر خریدند!

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: