در آستانه سالروز شهادت شهید طیب منتشر شد:
خانم هاي آمريكايي وقتي به ايشان مي رسيدند و مي خواستند به وي دست بدهند،ايشان دكمه آستينش را باز مي كرد تا شايد لبه آستينش را بگيرند،چون ايشان دست دادن را جايز نمي شمرد.
پایگاه خبری اوای رودکوف:سركار خانم شهين حاجي طالب يكي از همكلاسی های شهيد طيب این چنین بیان می کند:سال 1357در آمريكا با شهيد هدايت آشنا شدم .همسايه ما بود،باحجب و حيا و بامتانت بود،بسيار مسلمان و مؤمن بود.مثل يك خواهر و برادر كنار هم زندگي مي كرديم.
به بچه ها خيلي علاقه داشت،با شوهرم بسيار صميمي بود،با همسايه ها دوست بود و سعي مي كرد ،همه را به طرف اسلام بكشاند و با همه برادري كند.خاطرات زيادي از شهيد دارم،از جمله وقتي يك دختر آمريكايي از رفتار هدايت خوشش آمد،به ايشان پيشنهاد ازدواج كرد.
هدايت خيلي سرخ شد و پيش من آمد و گفت:خواهر به او بگو كه خانواده ام دختر يكي از فاميلمان را از بدو تولد برايم «ناف برون»كردند و مي خواهم با او ازدواج كنم،من هم اين موضوع را به دختر آمريكايي گفتم و ايشان هم پذيرفتند.
خانم هاي آمريكايي وقتي به ايشان مي رسيدند و مي خواستند به وي دست بدهند،ايشان دكمه آستينش را باز مي كرد تا شايد لبه آستينش را بگيرند،چون ايشان دست دادن را جايز نمي شمرد .شهيد هدايت نسبت به گوشت ذبح شده احتياط مي كرد،سعي مي كرد خودش گوسفند زنده بخرد و ذبح كند،يا از يك نفر مسلمان در شهر tampa(تمپا)ذبح اسلامي خريداري کند.
بيشتر آبگوشت دوست داشتند كه من بيشتر اوقات همراه با نان محلي كه خانواده شوهرم برايمان از ايران مي فرستادند براي ايشان درست مي كردم.شام بچه هاي انجمن را با هم پخت مي كرديم و با هم مي خورديم،خانه هدايت بيشتر اوقات جايگاه بچه هاي انجمن بود كه اكثر غذايشان با هدايت بود.
ايشان بيشتر مواقع غذا نمي خوردند يا هم به ندرت روزي يك وعده،بيشتر به فكر تهيه غذا براي بچه هاي انجمن بودند.زمان تظاهرات تا وقتي كه من باردار نشده بودم با ايشان همكاري مي كردم ،بعد كه باردار شدم ديگر نتوانستم.
وقتي پسرم به دنيا آمد،ايشان يك قرآن آورد،روي سينه پسرم گذاشت و يادداشتي از طرف برادران انجمن داخل آن نوشت و اولين كسي بود كه اذان را در گوش پسرم خواند .الان پسرم در آمريكا مشغول تحصيل مي باشد و هنوز آن قرآن را به رسم يادبود پيش خود نگه داشته ،بيشتر اوقات نماز جماعت را در خانه اش برگزار مي كرد كه صاحبخانه به وي اعتراض كرد و سعي مي كرد،كه ديگر اين برنامه نماز را شبها اجرا كند و نيمه شب روي چمن ها خودش تنها نماز شب مي خواند.مسافرت هاي خيلي كوتاه در خريد با هم داشتيم.
سفرهاي سياحتي با هم نداشتيم،تنها يك بار قرار بود با هم به ايران بياييم كه شهيد هدايت گفت من دو الي سه ماه ديگر مي آيم كه مصادف شد با جنگ و من نفهميدم كه چطور ايشان به ايران آمدند.يك روز آمد و گفت،بيا به سالن دانشكده،انجمن برويم،مي خواهند يك نفر را به عنوان نماينده بچه ها انتخاب كنند،بعد ديديم كه بچه هاي حزب هاي ديگر شروع به سرو صدا كردند كه هدايت به آن ها گفت،همه با هم بنشينيد،مي خواهيم يك نفر را به عنوان نماينده انتخاب كنيم،شما هم اگر مي خواهيد،بعداً به ما بپيونديد،نظر خودتان را اعلام كنيد.چند نفر كانديدا شدند كه هدايت آراء بيشتري آوردند و ايشان انتخاب شدند.
كرامتي از امام راحل (ره)
ايشان به سبب حرص و جوشي كه نسبت به انقلاب اسلامي ايران و حضرت امام راحل داشتند و از بس كه دوندگي داشت دچار زخم معده شدند گفتند كه مي خواهم به دكتر مراجعه كنم.من به شوهرم گفتم هدايت كم رو و خجالتي است،مي خواهد به تنهايي دكتر برود،ولي وضع ماليش خوب نيست.
شوهرم وي را به دكتر بردند،دكتر به ايشان گفتند زخم معده دارد و بايد عمل شود،هزينه هاي عمل چهار الي پنج هزار دلار مي شد كه قرار شد همه با هم روي هم بگذاريم و عمل شود.پزشك معالج كه يكي از ايرانيان با اسم و رسمي بوده و تحت تأثير سخنان و حركات عارفانه شهيد هدايت الله قرار گرفت ،وي را معاينه ،دستور دادند ايشان را در بخش بستري كنند ،ابتداء بنا بود به دستور پزشك مزبور با مختصر هزينه اي تحت عمل جراحي قرار گيرد،اما در حين تشكيل پرونده،پزشك متوجه شده كه ايشان يكي از دانشجويان پيرو خط امام است،شروع به اشكال تراشي كرد و دستور داد شما بايد مبلغ پنج هزار دلار به صندوق بيمارستان واريز نمائيد.
شهيد هدايت الله با صبر و حوصله با پزشك شروع به بحث كرد،اما عكس العمل پزشك نسبت به پيروزي انقلاب اسلامي و حاكميت انقلاب متزلزل و باعث گرديد،شهيد هدايت الله جايگاه انقلاب ايران را به سلامتي و حيات خويش ترجيح دهد،و نيز از بستري شدن پيش پزشك مزبور خوداري و از من خواست بيمارستان را به قصد منزل ترك كنيم.منزل ما با همسرم طبقه پايين و منزل شهيد طبقه بالا بود،وقتي به منزل آمديم همسرم به دليل بستري نشدن شهيد هدايت الله بسيار ناراحت شده بود و درد و فغان شهيد هدايت الله همچنان با شدت بيشتري اوج مي گرفت و من و همسرم متأثر و رنج مي كشيديم،در عين حال هدايت چند ساعتي در اطاقش به خواب رفت،حدود ساعت چهار بعداز ظهر از خواب بيدار شد و با حالتي طبيعي به منزل ما آمد، شهيد خيس عرق بود،گفتم چه شده،خيلي درد مي كشي ؟رنگت پريده است؟گفتند:نه حالم خوب است امام را خواب ديدم كه بالاي سرم آمدند و روي سينه و شكمم دست مي كشيد و الان هيچ گونه دردي حس نمي كنم و كاملاً خوب شده ام و همين جور هم شد و تا زماني كه با هم بوديم هيچ گونه معده دردي در حال ايشان نديدم.
رابطه ام با آمريكا قطع شد
از برگشت ايشان به ايران هيچ اطلاعي نداشتم،چون جنگ بود،رابطه ام با آمريكا قطع شد و من در ايران بودم،فقط شوهرم يكبار به من تلفن زد و سراغ هدايت را گرفت و من گفتم كه هيچ اطلاعي از ايشان ندارم،الان هم جنگ است و خود من هم آواره ام.فقط چون خيلي پيگير قضيه اش بودم،رفتم كه دكتر گفت بايد كمي استراحت كني،مدت زماني كه در بيمارستان بودم،همهمه و صدايي شنيدم،از يك نفر پرسيدم چه شده،گفت كه شهيد آوردند.كه در حال آماده كردن براي تشييع جنازه است.
در آسمان چه خبر است؟
نمي دانم چرا وقتي اسم شهيد آوردند،كنجكاو شدم كه يعني كي مي تونه باشه،بعد از تمام شدن سرم آمدم خانه،صبح كه مي خواستم به مدرسه بروم از راننده خواستم كه از راه جلوي بيمارستان برود،از چند نفر جلوي بيمارستان سوال كردم كه شهيد ديشبي كه بود،آن ها اطلاع دقيقي نداشتند،فقط يكي گفت از شهر سوق بود.پرسيدم اسمش هدايت طيب نبود،گفتند چرا،همچنين اسمي داشتند،اينطوري بود كه من فهميدم هدايت شهيد شد.
هر چه تلاش كردم كه از طريق سپاه يا كسي پيدا كنم،موفق نشدم.در هر حال هميشه يادش برايم عزيز و محترم بود و در قلب ما جا داشت و خدا مي داند ،مثل يك برادر دوستش داشتم و هنوز هم دارم و آرزويم اين است،اگر يك روز از عمرم باقي باشد،آن روز هدايت را ببينم و بميرم.
جرعه اي از دريا
خاطره اي كه از ايشان داشتم خيلي برايم جالب است،اين است كه وقتي از ايران به آمريكا رفتم و وارد فرودگاه فلوريدا شدم،جمعي از بچه هاي ايراني به همراه شوهرم به استقبالم آمده بودند ،يكي از بچه ها كمي جلوتر آمد و خيلي ابراز خوشحالي مي كرد و مي گفت بيشتر خوشحاليم به اين خاطر است كه شما را با لباس محلي مي بينم،چون من با مانتو شلوار نرفته بودم ،بلكه با لباس محلي لري وارد آنجا شدم.
شهيد هدايت يك دسته گلي به من دادند و گفتند ما شما را تنها نمي گذاريم آن روز ،روز آشنايي من و شهيد بود.شهيد اصلاً عصباني نمي شدند،تحمل اشك بچه ها را نداشت و آن ها را خيلي دوست داشت از پدر و مادرهايي كه به فرزندانشان اهميت نمي دادند ناراحت بود.با وجود اينكه مي دانستم،مقام شهيد خيلي بالاست،ولي واقعا، از شهادت ايشان ناراحت شدم چون او را مي شناختم و آرزوهايش را مي دانستم و به پاكيشان ايمان كامل داشتم.مي گويم تا تمام مردم ايران بدانند كه اين برادر آن ور آب ها چگونه بودند و چگونه از آرزوهايش گذشت و يكسره به جبهه رفت تا شهيد شد.هر وقت ايشان را به ياد مي آورم اشك از چشمانم سرازير مي شود.خواسته شهيد اين بود كه مي خواست،مهندس كشاورزي شود و به سرزمين خود برگردد و زمين ها را آباد كند و با دختري كه از بدو تولد ناف برون وي بودند ،عروسي كند و آرزوي ديگرش اين بود كه از ياران امام باشد،در كنار امام باشد و وقتي به ايران برگشت،امام را تنها نگذارد و راهي را برود كه واقعاً خواسته امام باشد.
منبع:ایل بانو
عضویت در خبر نامه