کد خبر: ۷۴۱۹
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۵
مثنوی«امام عاشقان» تقدیم به چشمان اشک‌بار  پیر خراسانیَ‌ام،  رهبر عرفانیَ‌ام،  قوم وِلا را وَلی،  حضرت سیِّد علی

پایگاه تحلیلی خبری آوای رودکوف avayerodkof.ir
منصور نظری:
بسمِ ربَّ العشق، ربّ اشک و آه  - یوسف گم گشته می‌آید زِ راه

برای چشمانِ اشک‌بار سیِّد خوبان از داغ مِنا

مثنوی «امام عاشقان» تقدیم به چشمان اشک‌بار پیر خراسانیَ‌ام، رهبر عرفانیَ‌ام،قوم وِلا را وَلی،  حضرت سیِّد علی.

مثنوی «امام عاشقان»
از دیده اَشکَت می‌چکد، بر دامن از داغِ منا  -  پَرپَر شده گل‌های تو، در مَقتلِ باغِ منا
پوشیده‌ای بر تن سیَه،  اِی از تَبار روشنی  -   دستِ غم و رنج و بلا، بر سینه و سَر می‌زنی
خون کرده‌ای آن سینۀِ، همواره با درد آشنا   -   گیسو پریشان کرده‌ای، بر سوگِ یاران در مِنا
بر قلب خونینَت قلَم،  داغِ مِنا را زد رَقَم   -  دردا امامِ عاشقان،  قامت کمانت کرده غم
خونین جگر از فتنۀِ،  آلِ همه اهریمنی  - شب کُشته یارانِ تو را، ای پادشاهِ روشنی
ای مطمئن دل کرده با، پیرِ جمارانیِ خویش - خوش می‌زنی از غم سَبو، در بزمِ پنهانیِ خویش
داغِ فراقِ لاله را، بر سینۀِ غم می‌زنی  - عطر و شمیمِ کربلا،  بر سینه‌ها می‌آکَنی
دردا که بارِ غم تو را، خَم کرده قامت، پیرِ ما - دردا که اَشکت می‌چکد، بر دامَن از داغِ  مِنا
داغ مِنا قلبِ تو را، رنجور و غمگین کرده بَس  -   برپا نمودن کربلا، کردی به سر، مولا هوس
کُن کربلا،  ما را  به پا،   تا با تو جانبازی کنیم   -  تا یوسُفِ گُم گشته را،  بر آمدن راضی کنیم
بنگر یمن را غرقه خون ، این دردِ  هر دَم را فزون  -  جایِ سرشک از دیده‌ها، خونِ جگر آید برون
از داغِ جان‌سوزِ مِنا،  آتش به پا در سینه‌ها - خون بسته نقشِ لاله را، بر پیکرِ آیینه‌ها
تا کِی چو کوفی  نامه‌ها، ما را نوشتن بر وِلا؟   -  تا کِی بوَد ما را به سَر، تنها هوایِ کربلا ؟
لب تشنگان را تا به کِی، اَشکِ عطش بر دیده‌ها ؟-   کِی می‌کنی از بندِ غَم، سیِّد علی ما را رَها؟
کِی اِذنِ رفتن می‌دهی، ما را به‌سویِ کربلا؟  -   سِرِّ ظُهورش کِی کُنی، ای پیرِ خوبان  بَرمَلا؟
قصدِ یمن کِی می‌کُنی، ای سیِّد و سالارِ ما؟ -  باران کجا بر ما زنی، ای ابرِ گوهربارِ ما؟
اذن جهادم کِی دهی، پیرِ یمانی یارِ ما؟ -   کِی کربلا ما را بَری، ماهِ عَلَم بردارِ ما؟
شب طعنه زد بر ما دُرُشت، داغ مِنا ما را بِکُشت  -  تا کِی گره باید کنم، این خشمِ بُغض آلوده مُشت
ترسم به تعویق افکند، ما را ظهورش آن وَلی   - ما را روان کُن لشکری، سویِ یمن،  سیِّد علی
جان بر لب آمد شیعه را، مهدی نمی‌آید چرا؟  -   داغ جدایی تا به کِی، بر سینۀِ سردِ  حِراء؟
دل می‌زند در سینه پَر، تا کِی بدوزم دیده دَر؟ -  با اشک و آه و رنج و غم، تا کِی کنم شب را سَحَر؟
تا کِی فراق و دوریَ‌اش،  تاکِی غمِ مستوریَ‌اش؟   -  تا کِی دلِ ما عاشقان، غمناکِ از مهجوریَ‌اش؟
تا کِی ظهورش را طلب، از مادرش زهرا کنم؟  -  این عقده‌های شیعه را، بی او کجا، کِی واکنم؟
تا کِی ز داغش دیده را، شب راهی دریا کنم؟  -  در زیر بار کوهِ غم، این سروِ  قامت، تا کنم؟
تا کِی سَحَر، لب تشنۀِ، مرگِ شبِ اسکندری؟  -  تا کِی علی را سر بُرَد، جهل و عِنادِ اَشعَری؟
تا کی سعودی خانۀِ، عشقِ علی آتش زند  -  بر دینِ سبزِ احمدی، او کافری را غَش زند
دردِ غریبی کُشتِمان، سیِّد علی کاری نما   -  در کربلایِ عاشقی، ما را علمداری نما
پیرِ خراسانیِ ما، شد وقتِ غوغا و خُروش  - تا با  امامِ لاله‌ها، ما را علم گیری به دوش
باید گذشتن از یمن، تا مسجد الاقصی، وَلی    -  باید علمداری کنی، در کربلا، سیِّد علی
بر دوش خود گیری  علم، را یا لثارات الحسین - سویِ سعودی‌ها کشی، ما را سپاهِ شور و شِین
دریایِ خشم شیعه را، مَوّاج و طوفانی کنی   -    یاری، یمانی را  تو ای، پیر خراسانی کنی
آتش زنی بر خِرمنِ، دیوی، دَدی، اهریمَنی   -   از بیخ و بُن تا ریشۀِ، آل سعودی را کَنی
خیز و علم کن بیرقِ، سبزِ هزاران ساله را   -  سویِ یمن بر یا علی، این لشکرِ آلاله را
شوریده همچون دَف بیا، تیغ دودَم در کَف بیا   -  ما را به‌رسمِ حیدری، آورده صف در صف بیا
دیدم شکوهِ عاشقی، در حالِ گرییدن تورا    -   بر آلِ پستِ اهرِمَن، شورِ خروشیدن تو را
در سر هوایِ کربلا،  آورده آشوبت چنین  - کآورده‌ای  محشر به پا، از شور و غوغا یا «امین»
خواهی تقاصِ فاطمه، از آلِ اهریمن کنی     -   خواهی که رختِ حیدری، سیِّد علی، بر تن کنی
خواهی علمداری کنی، قومِ وِلا را در قیام      -  از آنکه زد بر فاطمه، سیلی بگیری انتقام
خواهی دودَم بندی میان، آن ذوالفقارِ حیدری    -  خواهی سپاهِ شیعه را، بر یاریِ زهرا بری
بیرق عَلَم آورده‌ای، بر دوشِ خود سیِّد علی    -   زیر و زِبَر خواهی کنی، کاخ سعودی را وَلی   
خواهی قصاص آنکه زد، بر فاطمه سیلی کنی  - خواهی که تا خونخواهیِ،  آن یاسِ رو نیلی کنی
اندر خُمِ چشم تَرَت، زد باده جوش از شورِ عشق -    بس دل پریشانی علی، بر حال بانویِ  دمشق
دیدم که گیسویت سفید، از داغ و درد و غم شده   -    دیدم که رعنا قامتت، ای پیرِ تنها خَم شده
دیدم که شب‌ها تا سحر، با قلبِ خون و چشمِ تَر  -   شوریده وُ پیرانه سَر، دستِ طلب کوبی به در
ای سرخوش از مینایِ غم، در بزمِ تنهاییِ خویش   -   کم خور به‌تنهاییِ خود، ما را سبویِ غم  تو بیش
مویت سفید و قد خَمید، از غم سبو بَس خورده‌ای  -   خونِ جگر از دیده بَس، از بهر ما افشُرده‌ای
مویت سفید از غم شد و، از غُصّه قامت خم شد و -  چشمِ نجیبِ مریمت، دریایِی از  شبنم شد و
تا کِی سبو نوشی نهان،  سَرخوش زِ غم‌هایت، وَلی   -   تا کِی نهان از ما کنی، درد و غمت،  سیِّد علی
دانم  تمَنّا می‌کنی، او را ظهورِ عاشقی    -    دانم که شب را تا سحر، دل‌تنگِ صبحِ صادقی
ای پیر خوبان غم مخور، شوریده حالت بِه شود  -  آل سعودِ  اهرِمَن، در زیر پایت لِه شود
دانم جگرخونی ولی، از سستی و تأخیرِ ما  -  پیرانه سر گشتی ز غم ، بس کرده‌ای تدبیرِ ما
تقصیر ما دانم بود، مویِ سفیدت پیرِ ما، - مردانگی کن یا علی، بگذر تو از تقصیرِ ما
زندانیِ غم گشته‌ای، در حلقۀِ زنجیرِ ما    -اَشکَت به دامن می‌چکد، از قلبِ خون، ای پیرِ ما
دیدم قنوتت را به غم ، با قامتی رنجور و خم  -دیدم که خون می‌بارد از، آن نرگسِ مستِ به هَم
ای سیِّد و آقایِ ما ،  پیر آمده بر پایِ ما   -  شلاقِ غم تاکِی خورد، بر پیکرِ تو جایِ ما
ترسم ز پا افتی دگر، بس می‌خوری خونِ جگر   -  کمتر پریشانی کُن اِی، همرنگِ چشمانت سَحَر
دانم که در تاب و تبی،  دانم زِ غم جان بر لبی    - دانم که گیری در بغل، زانویِ غم را هر شبی
ای پیر، از داغِ منا، دردا جگرخون بینمَت   -   این سِرِّ پنهان کرده را، از پرده بیرون بینمَت
دانم که تیغِ درد و غم، هر دم دلت را می‌دَرَد  -  دانم صبا آهِ تو را، هر شب ثُریا می‌برد
دانم که خواهی او کند، از بندِ غم‌هایت خلاص -  تا جان دهی همچون علی، در مقتلِ چشمانِ  یاس
داغِ یمن کرده  تو را،  لب تشنۀِ آب ظُهور -   ای پیر تنها غم مخور، می‌آید او از راه دور
جان را مگو تا از قفس، ای پیر نورانی پَرَد -  ما را «امین» از او مخواه ،داغِ فراقت آ ورد
ای کرده مویت غم سفید، دورانِ غم‌ها سر رسید -   این شورِ در عالم  دهد، ما را  ظهورِ او نوید
ای داده سر، غم را فغان، دارم تو را خوش ارمَغان   -   بوی ظهورش می‌رسد، آن قبله گاهِ عاشقان
دانم جگرخونی ولی، غم‌دیده‌ای سیِّد علی  - اما نویدی می‌رسد: «عصرِ ظُهورش شد جَلی»
این غرقه خون زُلفِ یمن، این شور و غوغا در وطن -  غوغای بلبل در چمن،  دارد خبر از آمدن
شرحِ غمت را دیده‌ام، آن غصۀِ ناگفتنی   -   شب می‌رود، دل‌ خوش نما، ای پادشاهِ روشنی
دل خوش کُن اِی، غم کرده خو، گُم گشته‌ات می‌آید او  - خواهد زند سَر شمسِ حق، در صبح عشق و آرزو
هَم زُلفِ خون آغشتۀِ، عُشّاقِ زهرا در یمن     -  هم شور و غوغا در مِنا ، باشد نشان از آمدن
زُلفِ یمن خوش می‌دهد، بوی تن و پیراهنش  - شولایِ سبز آمدن، خواهدکند مولا تنش
ای عشقان ای عاشقان؛ دارم شما را ارمغان     آخر سَحَر می‌گردد این، شامِ غم و رنج و فغان
بویِ ظهورِ عاشقی، می‌آید از سمتِ یمن    - چون لاله باید شیعه را، پوشیدنِ بَر تن کفن
بشکفته باغِ لاله را، آن غنچه‌هایِ اَحمَری  -    از عِطر او مست آمده، ناهید و ماه و مشتری
می‌آید از ره دلبری، کروبیان را سروَری  -   آن یوسفِ گم گشتۀِ، زیباتر از زیباتری
از نسلِ زهرا می‌رسد،  ما را امامِ آخری  -  تا شیعه را تا آخرین، منزل نماید رهبری
ای عاشقان می‌آید او، از راهِ دورِ عاشقی  -  بر یوسفِ زهرا شده، وقتِ ظهورِ عاشقی
می‌آید از ره دلبری،  زُلفِ چلیپا بر سری    -      پوشیده بر تن حیدری، رخت و رَدا پِیغمبَری
دُل‌دُل سواری حیدری، سودایِ زهرا در سری  - بَر عشق زهرا می‌رسد، شوریدۀِ حیدر تَری
همچون علی نام آوری، بر شیعه آید رهبری  - اندر پی‌َاش افتاده رَه، جن و ملک، حور و پری
مه مست و شیدا می‌رسد،  نوری هویدا می‌رسد  -آن یوسف گم گشتۀِ، زیبایِ زهرا می‌رسد
زلفش چلیپا می‌رسد،  آن ماهِ رَعنا می‌رسد    -   در عالمِ عشق و وِلا، او را نه همتا می‌رسد
اندر پیِ لعلِ لبش، صد چون مسیحا می‌رسد  -   از چشمِ مخمورِ سحر، خورشیدِ فردا می‌رسد
بَربَط زَنِ عشقِ علی، آید زِ رَه خُنیاگری   -     بانگ اَنا المهدی زند، بر گنبدِ نیلوفَری
حور و ملک جن و پری، اندر پیِ او لشکری  -  او را  سلیمان وارثِ، تخت و نگین، انگشتری
بسته میان از صفدری،  او ذوالفقارِ حیدری    -  از انتقام کربلا، بر پا کند تا محشری
یوسف نشانی  می‌رسد، زُلفِ دوتایَش عنبَری  -  با حضرتِ زهرا کند، بر ظالمانش داوَری
الله و اکبر می‌رسد، ماهی چو حیدر می‌رسد   -  سر بندۀِ یا فاطمه، او بسته بر سَر می‌رسد
بر خوانِ دل یغماگری،  در کف گرفته ساغری  -  همدوش حیدر می‌رسد، ساقیِ آب کوثری
آید ز ره نام آوری، بشکسته دربِ خیبری     - تا نصرِ منصور آورد، بر لشکرِ اسکندری
همچون علی شیری جَری ، در کف گرفته خنجری   -   تا سر بگیرد از تنِ،  قومِ تمامی اَشعَری
از کَف ملک را می‌رود، روح و روان و عقل و هوش - بانگِ اَنَالمَهدی رسد، از آسمان، دل را به گوش
شورِ ظهور آورده مِی، در سینۀِ خم ها به جوش  -    آورده بویِ زُلفِ او، سیِّد علی را در خروش
به امید ظهور حضرت یار...
سحرگاه چهارشنبه 15 مهرماه 1394 – منصور نظری

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: