پایگاه خبری آوای رودکوف avayerodkof.ir،
منصور نظری:غروب پنجشنبه دوم دیماه 1394 به دلم افتاده بود برای یکی از شهدای مدافع حرم شعر بگم. اول باید یکی از شهدا انتخاب میشد تا بر اساس خصوصیات اون شهید، شعر سروده بشه. مونده بودم از بین اینهمه شهید مدافع حرم، کدوم یکی را انتخاب کنم؟ توکل کردم و توی اینترنت سرچ کردم «سرداران شهید مدافع حرم» . چند تا صفحه باز کردم و خیلی اتفاقی توی اکثرشون اسم سردار سامرا، شهید سید حمید تقوی بود.
انتخابم را انجام دادم و شروع کردم. شعری برای سردار سامرا. چند بیت گفته بودم و از خودم میپرسیدم چه حکمتی توی کاره که برای این شهید بزرگوار باید شعر سروده بشه و چرا یک شهید دیگه نه؟ همینجور که در مورد این شهید بزرگوار تحقیق میکردم و شعر سروده میشد یکچیز نظرم را به خودش جلب کرد (( 6 دیماه 1393 تاریخ شهادت این شهید بود)) و الآن سوم دیماه 1394 بود.
واقعیت این بود که بنده این شهید را انتخاب نکرده بودم تا برای اون شعر بگم!! اون شهید بزرگوار انتخاب کرده بود تا برای سالگرد شهادتش شعری گفته بشه، این شعر صبح شنبه پنجم دیماه آماده شد برای انتشار و فردا یکشنبه ششم دی سالگرد شهادت این شهید بزرگواره. یکدفعه یاد این سخن شهید آوینی افتادم که: پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.
وَلَاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فِی سبیلِ اللّهِ أَمواتاً بَلْ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یرزقونَ
مثنوی «پیر سپاه انتظار » تقدیم به سردار سامرا، شهید سید حمید تقوی
ای بُرده شوقِ کربلا، از کف تو را صبر و قرار - سردارِ سامرایِ ما، نوشَت شرابِ وصلِ یار
-ای پیرِ عاشقپیشۀِ، جامانده از دورانِ جنگ -اندر یَمِ طوفانیِ رنج و بلا همچون نهنگ
اِی با ولی، سید علی، تا پایِ جان یار آمده - گِردِ خیامِ فاطمی، میر و علمدار آمده
اِی یادگارِ مانده جا، از دورۀِ جنگ و جهاد - دیدی کلیدِ آرزو، دربِ شهادت را گشاد
عَمار غمخوارِ علی، جامِ شهادت نوش کن - بر عرش و فرش و آسمان، آزادگی چاووش کن
اِی شب شکن با ما بگو از پاکیِ چشمِ سحر - بی مُعجزِ دست و عصا، بگذشتن از نیلِ خطر
رُخ اِی به خون آغشته تا، در پیشِ دلبر نازتر - مویِ سپیدِ لالهگون، آوردهات طنازتر
اِی اهل جانبازی خوشا، در بزمِ خون مِی خوردنت - پیچیده خونین در کفن، از سامرا آوَردنت
اِی از تبارِ فاطمه، دِینِ ولا خوش توختی - در آتشِ عشقِ علی، پروانۀِ جان سوختی
سردارِ سامرا شدی، تا کربلا برپا کُنی - در کوچههایِ بیکَسی، یاریِّ با زهرا کنی
خود گفته بودی با ولی تا پایِ جان میایستی - سید حمید اِی پیر حق، مردانه زیبا زیستی
اِی مُنتَقِم بر سیلیِ خورده بهصورت یاس را – زیبَد چه زیبا دوشِ تو، آن بیرقِ عباس را
در سامرایِ بیکَسی، دلتنگِ زینب در دمشق - سردارِ سامرا خوشا، بزمِ تو با یارانِ عشق
گردِ حرم شب تا سحر، اِی داده پاسِ آلِ حق - همرنگِ چشمِ خیس تو بنشسته در خون تا فَلَق
ای تشنهکام انتقام، از سیلیِّ بر رویِ یاس – چون کاوه رفتی تا کُنی بر ظُلمِ ضحاکان تقاص
دستِ تَمنا بَس زدی، بر این درِ باغِ بلور - بگشوده شد آخر در و سَهم تو شُد بارِحضور
سردارِ سَر بر دارِ عشق، اِی با ولایت یارِ عشق - دارد نشانِ داغِ تو، آن سینۀِ سُرخِ دمشق
اندَر عراقِ عاشقی، آواره از شهر و دیار - از عشقِ زهرا غرقه خون، مستانه پیری سربدار
بعد از تو ما و درد و داغ، بیتابی و رنجِ فراق - زانویِ غم را در بغل، بگرفته از داغت عراق
از نسلِ سُرخِ کاوهها، آرش تبارِ ایلِ نور– سرلشکرِ فتح و ظفر، در مطلعِ صبح ِظهور
آن بی هراسِ از بلا، شیدایِ عشق کربلا - بنوشته بر سربند او «بر عشقِ زهرا مبتلا »
همچون علی دُلدُل سوار، در کف گرفته ذوالفقار - بنگر چه غوغا کرده پا، پیرِ سپاهِ انتظار
در سامرایِ عشقِ یار، عاشقترین شهر و دیار - آن سید زهرا تبار ، از عشق زهرا شُد به دار
اِی از تبارِ فاطمه، آزاده چون آرش تویی - اِی جاودانِ در عاشقی، عنقایِ در آتش تویی
از خاکِ تو سَر میزند، آلالهها بارِ دگر - آید پدید از نسلِ تو، مردانِ شبگیرِ سحر
آب حیاتِ سَرمَدی، جوشان زِ چَشمِ کربلا - هرگز نمیرد آنکه او، شد کُشته در راهِ ولا
ظهورانه
خون میچکد از پیکرِ صدپاره و چاکِ دمشق - اَشکِ خُدا گِل میکند، یکبارِدیگر خاکِ عشق
عالم پریشان همچو دَف، خیزد خروش از هر طَرَف - حق کرده لشکر را بهصَف، در جبهۀِ شور و شَعَف
هستی مُسَخَّر گشتۀِ، غوغا و شوق و شور و شِین -آشفته عالم گشته از، بانگِ لثاراتَ الحُسین
گردوغباری گشته پا، در خِطۀِ سرخِ فلق - میآید از رَه یوسفی، شهزادۀِ تکتازِ حق
دُلدُل سواری میرسد، بگرفته در کَف ذوالفقار - نورِ نگاهِ فاطمه، شهزادۀِ حیدر تبار
این شعر شور و انگیز و تَر، خیزد کَز آن عِطرِ سحر -خواهد دهد بر عاشقان، صُبحِ ظهورِ او خبر
پنهان کجا تا کِی توان، در سینه سِرِّ شوق و شور - دیدم به چشم خود عیان، در صُبحِ شیدایی ظُهور
مسحور و مست آشفته من، میدیدم او را آمدن - از آسمان آمد فرو، آن یوسفِ دور از وطن
من میدویدم هر طَرَف، مست و پریشان همچو دَف - مدهوش و سَرمَست آمده، از بادۀِ شور و شعف
هستی همه در شوق و شور، پا تا به سَر غرقابِ نور - در وادیِ سبز حضور، فریاد میکردم ظُهور
فریاد میکردم هَلا، آمد سَر آخر انتظار - اِی عاشقان ای عاشقان، شُد موسِمِ دیدارِ یار
من بودم و او بود و نور، در آن سحرگاهِ ظهور - دیگر پس از او، من نبود، جز آتشی از شعر و شور
از من خبر دیگر نشد، زان صبح شورانگیزِ عشق - شد دفترم از مثنوی، با یادِ او لبریزِ عشق
این شعرِ شور و انگیز و تَر، خیزد کَز آن عطرِ سحر -خواهد دهد بر عاشقان، صبحِ ظهورِ او خبر
اِی عاشقان اِی عاشقان عصرِ ظهورِ یار شد - آن یوسفِ گُمگشتۀِ زهرا علم بردار شد
به امید ظهور حضرت یار .....
شنبه 5 دیماه 1394- منصور نظری
عضویت در خبر نامه