کد خبر: ۹۱۴
تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۰
اوای دنا:تابستان 8 سال پيش در چنين روزي همه ايران يک نام را زمزمه ‌کرد، براي يک نام بغض کرد، براي يک نام اشک ريخت و شعر خواند؛ حسين پناهي. مردي که کودکي‌اش را 48 سال تمديد کرد.حسين پناهي خود درباره رسالتي که در زندگي داشت به وضوح گفته بود که «رسالت من چنين است، تا دو استکان چاي داغ را از ميان دويست جنگ خونين به سلامت بگذرانم، و در شبي باراني، چشم در چشم با خداي خود نوش کنم!»به گزارش هنرآنلاين، هشتمين تابستان است که او به آن سوي پنجره‌ها کوچ کرده، آنقدر زود گذشت که ما از آن روز تا امروز و احتمالا تا هميشه، مرثيه‌خوان روزهايي هستيم که بودنش را نفهميديم و چه حيف! حسين پناهي، يک بازيگر يا شاعر به معني صرف کلمه نبود ولي هرچه بود، جهان غريب پناهي، همان قدر جلوي دوربين سينما عيان مي‌شد که روي سن تئاتر، که بر دفتر شعر و اين را با زبان شرح دادن، محال!حسين پناهي دژکوه، در سال 1335، در روستاي دژکوه شهر سوق از توابع شهرستان دهدشت در استان کهگيلويه و بويراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصيل در بهبهان به توصيه و خواست پدر براي تحصيل به مدرسه آيت‌الله گلپايگاني رفت و بعد از پايان تحصيلات براي ارشاد و راهنمايي مردم به محل زندگي‌اش بازگشت.چند ماهي در کسوت روحانيت به مردم خدمت ‌کرد. و پس از مدتي نتوانست در کسوت روحاني باقي بماند.حسين به تهران آمد و سر از آکادمي علوم هنري آناهيتا درآورد و تحت آموزش مستقيم دکتر مصطفي اسکويي، با عناصر و تکنيک بازيگري به روش استانيسلافسکي که اسکويي و همسرش بنيانگذار اين سبک در ايران بودند، با تئاتر کلاسيک نوع اروپايي به بهترين نحو آشنا شد و يکي از شعرهاي معروف خود را با نام”براي آناهيتا" در آن زمان سرود و به استادش تقديم کرد.پناهي بازيگري را نخست از مجموعه تلويزيوني”محله بهداشت" آغاز کرد. سپس چند نمايش تلويزيوني با استفاده از نمايشنامه‌هاي خودش ساخت که مدت‌ها در محاق توقيف ماند تا بالاخره با پخش تله‌تئاتر”دو مرغابي در مه" از تلويزيون که علاوه بر نوشتن و کارگرداني خودش نيز در آن بازي مي‌کرد خوش درخشيد و با پخش نمايش‌هاي تلويزيوني ديگرش، توجه مخاطبان خاص و عام را به خود معطوف کرد. (نمايش‌هاي”دو مرغابي در مه" و”يک گل و بهار" که پناهي آنها را نوشته و کارگرداني کرده بود، بنابه درخواست مردم به دفعات از تلويزيون پخش شد.)در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد او يکي از پرکارترين و خلاق‌ترين نويسندگان و کارگردانان تلويزيون بود. به دليل فيزيک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگي و خلوصي که از رفتارش مي‌باريد و طنز تلخش بازيگر نقش‌هاي خاصي بود. اما حسين پناهي بيشتر شاعر بود و اين شاعرانگي در ذره‌ذره جانش نفوذ داشت. تا اينکه نخستين مجموعه شعرش با نام”من و نازي" در 1376 منتشر شد. (اين مجموعه شعر تاکنون 17بار تجديد چاپ شد و به 6 زبان زنده دنيا ترجمه شده است.)کار هنري از زبان پناهيدر کودکي نمي‌دانستم که بايد از زنده بودنم خوشحال باشم يا نباشم. چون هيچ موضع‌گيري خاصي در برابر زندگي نداشتم. فارغ از قضاوت‌هاي آرتيستيک در رنگين کمان حيات ذره‌اي بودم که مي‌درخشيدم. ديدن پرواز دور از دسترس و افسانه‌هاي عقاب‌ها، حمله ساليانه ميليون‌ها ملخ و… همه اينها براي من، عجيب، موثر و جالب بود. بعد از مدتي ديدم مثل جاروبرقي تمام آن تصاوير و اتفاقات را در ذهنم جمع کرده‌ام و حالا در کارهاي نيمه هنري که انجام مي‌دهم، نشانه‌هايي شده‌اند که نمي‌گذارند يا نمي‌خواهند از گذشته‌ام جدا شوم.سينما، شعر، هنر از زبان پناهيعلاقه شماره يک من، شعر است، بعد به سينما گرايش پيدا کردم که همسايه ديوار به ديوار شعر است. شعر، سينما را نگه داشته‌است وگرنه در حد گرايش‌هاي مستند يک‌بار مصرف مي‌ماند. کسي که براي نخستين بار طرح پاپوشي به اسم کفش را طراحي مي‌کند اسم کارش هنر است. اين بارها تکرار شده که”من اگر مي‌توانستم شعر بگويم هيچگاه فيلم نمي‌ساختم." اين گفته خالق فيلم‌هاي ايثار، نوستالژيا، و آيينه است، تارکوفسکي پيام‌آور سينما. من هم وقتي از سينما مي‌گويم، منظورم آثاري است که جرقه‌اي از خلاقيت سازنده را در آن مي‌بينم. من سعي کردم روشنايي شعر را با خودم در سينما حفظ کنم. نه شعر خودم را بلکه شعري را که در دنيا مطرح است. اين شعر را در نظر بگيريد:”کوه‌ها در دور دست مي‌درخشند در چشم سنجاقک…"اين يک هايکوي ژاپني است.به نظر من بازيگري که نقشي را در مقابل دور بين بازي مي‌کند، عمده بار بازيگري‌اش بر نکات و انديشه‌اي است که در ذهن دارد و تماشاگر نمي‌بيند. شما از کجا مي‌دانيد که در ميان يک ديالوگ، چنين ذهنياتي مثل اين هايکو نباشد؟ چنين فرضيات ذهني، هميشه تاثيرگذارتر از امکانات در دسترس است، مثل ديالوگ يا حرکت. آن فرضيات بازيگر است که با خود مي‌گويد اگر فلان لحظه را اينطوري عکس‌العمل نشان بدهم، بهتر است. نمي‌خواهم بگويم همه بازيگران با شعر سر و کار دارند بلکه هرکس به فراخور حالش فرضيات ذهني براي کار خود کنار مي‌گذارد.بازي در نقش افراد مجنون و کودکانقبلا هم گفته‌ام باز هم مي‌گويم، بعد از مرگم متوجه خواهيد شد که چرا در چنين نقش‌هاي کودکانه‌اي ظاهر مي‌شوم و اين حرف بين برخي از دوستان سوءتعبير شده‌است. منظورم اين نبوده که من نابغه‌اي هستم که بعد از مرگم به وجود نازنينم پي مي‌برند. نه، مي‌خواستم بگويم بعضي چيزها تا وقتي آدم هست، حالا هر کسي، نمي‌شود در مورد آن حرف زد. چون اگر بگويي، پر مي‌شوي از”من".مي‌خواستم بگويم کليد گم گمشده‌هاي ما در جيب دل بچه‌هاست (و در جيب هر کس که شبيه بچه‌هاست)؛ بقيه به قدرت، بازيگرند. اگر براي ارائه اين شخصيت‌ها دنبال الگو بگرديم در جامعه فراوان به چشم مي‌خورد، افرادي که فقط از حيث جسماني بزرگ شده‌اند و گاهي دست به اعمالي مي‌زنند که هيچ ربطي به منطق و دو دو تا مي‌شود چهارتاهاي حسابگرانه ندارد.کودکي از زبان پناهياز زماني‌ که دوران کودکي را از دست دادم در اين انديشه بودم، ما ايلياتي بوديم شب‌ها پهنه‌اي به وسعت آسمان، زمينه روياهاي دور و درازمان بود. شب‌ها آنقدر به آسمان نگاه مي‌کرديم تا خوابمان ببرد. در آن پهنه، ذهن ما به جايي نمي‌رسيد اما مي‌توانستيم ستاره‌اي را انتخاب کنيم و دلخوش آن شويم. ما به سياهچاله‌ها فکر نمي‌کرديم، شايد به اين خاطر که دوران کودکي، دوران حيرت است.بعد از اين دوره بزرگترين مسئله‌ام”مرگ" بود. هميشه اين بودن يا نبودن، برايم سوال غليظ و پيچيدهاي بوده و هست و هميشه هم بي‌جواب مانده؛ آيا مرگ، پاسخ بزرگي به زندگي ماست؟ چرا بار آگاهي بر گرده انسان گذاشته شد؟ يا ما چرا مي‌بينيم؟ ما چرا مي‌پرسيم؟ هميشه اينها براي من معماهاي لاينحل بوده‌است. درگير شدن ذهن با مرگ، هميشه با آرزوي ديرينه انسان براي رسيدن به دستاويز عشق، ارتباط تنگاتنگ داشته‌است.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: