یاد دارم یک شبی در خانه مانگفت بابا : دخترم ؟زنگ زد خانم مدیر مدرسهنسترن امروز غیبت کرده استروزهای قبل هم افسرده می آمد کلاسامتحان درس شیمی شد خرابراست می گوید نرفتی مدرسه؟شور و عشق و حال درست را چه شد؟جوشش و کار و تلاشت در کجاست؟دیدم آن شب خواهرمگریه میکرد و به بابا گفته بود :من نمی خواهم بمانم در کلاسدرس هم دیگر نمی خوانم به زورمن چه کم دارم مگر از دخترانکفش نو می خواهم و شال و لباس و روسریتا نگویند دختران دیگر به من ای کهنه پوشآبرویم رفت پیش دختراندختران همکلاسی گفته اندکهنه پوشی، ظاهرت ژولیده استتو فقیری پول در جیبت که نیستانتقالی را بگیر و پیش ما دیگر نماندرس را ول کن برو در خانه تاندر کنار مادرت جارو بزنکلفتی کن خانه ی همسایگاناشک در چشمان بابا شد پدیدآه سردی از درون خود کشیدسر به زیر افکنده بود و زیر لببا خودش تکرار میکرد این سخندخترم ای کاش بابا مرده بود
شاعر/سعید یونسی از شهرستان لنده/اردیبهشت 89
بت افتخار میکنیم