برچسب ها
اوای دنا-مجتبی انصاری: "یا نور المستوحشین فی الظُّلَم"به آسمان نگاه میکنند بعضی از این آدمهای خاکی. گویا دنبال ستاره ای می گردند که از همه پرنورتر باشد، اما دل، دنبال کم نورترین آنها میرود و آنرا برای خودش انتخاب میکند.وقتی از دل میپرسم چرا کم نورترین آنهارا انتخاب نمودی؟می گوید:او از همه پرنورتر است! زیرا از همه آنها نسبت به زمینِ... زمینِ خاکی لهو و لعب دورتر است.جان دل و دلدار به فدای آن انسانهایی که از این زمین دورند و کم نور.و دل ادامه داد:من دنبال ستاره ای میگردم که دست هیچکس به آن نرسد.سلام و درود افلاکیانِ خاک نشین به این ستاره ها که کسی نمیتواند به آنها دست پیدا کند،مگر با نظر رحمت، و مگر با هم طرازی و یا با سعادت.دل ادامه میدهد:من خاکی بودم که نتوانستم خاک شدنم را ببینم. اما خاکی دگر پیدا شد و به من آموخت خاک شدنم را. زیرا او دگر خاک نبود،بلکه شهید بود.سلامی میسپارم به خوبهای عالم تا آن را فردای رستاخیز هدیه و به عاریه نثار عزیزی کنند که مرا بیدار کرد.دل گفت:چه میگویی،مثل اینکه خیلی داغی،سلام به کی؟!گفتم:آری من داغم از عشق این ستاره ها نسبت به معبودشان؛ و سلام من هدیه به کسانی میشود که این ستاره ها را به من،ما و شما شناساندند.سلامی گرم و صمیمی از طرف آنان که زیبا رفتند، به آنان که زیبا دربارة آنان نوشتند...برادر بزرگوار،جناب آقای سید ناصر حسینی بحرینی با عرض سلام و آرزوی توفیق روز افزون برای شما در تمامی مراحل زندگیآقای حسینی بحرینی،نه شما مرا دیده اید که بشناسید و نه من این افتخار را داشته ام که یک جانباز و آزادة پر افتخار استانم را از نزدیک ببینم،هنگامی که در ابتدا اوصاف و تبلیغاتی را راجع به کتاب" پایی که جا ماند" شنیدم،حقیقتا اول آنها را مثل غالب تبلیغ هایی که چندان بویی از واقعیت نبرده اند، تلقی کردم؛اما نمیدانم چه شد که این کتاب را خریداری کردم و ظرف مدت کمتر از 5روز این کتاب را به پایان رساندم. فقط میتوانم بگویم که لطف خداوند و اهل بیت(علیهم السلام) شامل حال صاحب این قلم شده؛انصافا این کتاب در جذابیت فوق العاده بود و در ایجاد شور و شعور،بی نظیر.کتاب شما را که خواندم یقین پیدا کردم سرشار از معنویت همان سالهای جنگ است(که دیگران تعریف کرده اند)؛ و امان از رنجی که می بریم! قدر این قلم و وجود را بدان."پایی که جا ماند" حکایت غربت و شجاعت،حکایت ایثار و مقاومت؛آنجا که انسان وا می ماند،آنان نمانده اند؛آنجا که انسان می میرد،آنان زنده شده اند؛ و آنجایی که هیچ کجا نمی توان دید و شنید و یافت؛مردانی که با پیوند با خدا و اولیای خدا،از قوانین و قوائد بشری فراتر رفته اند.کتابی که مطمئنا اگر خیلی ها بخوانند،از خیلی چیزها می بُرند و خیلی چیزها را می یابند. سفرة جنگ برای شما هنوز باز است و دَرِ باغ شهادت بر پاشنه چرخیده. مبادا طعن طلحه ها و نیش زبیرها و سلک کوفیان تو را از راه باز دارد؛پایدار و ارزشی بمان و بدان افتخار کن. *تشکر میکنم و میکنیم از همه کسانی که برای شهدا می نویسند و سختی می کشند....و بوسه بر آن دستانی میزنیم که یاد شهدا را با قلم و هنرشان زنده کرده و میکنند.و اما صحبت اصلی بنده:اگر شهدا رفته اند تا مقدمة ظهور امام زمان(عج)فراهم شود؛پس تکلیف ما چیست؟ چه کسانی و چگونه باید ما را به سوی تکلیفمان رهنمون کنند؟ و در این روزگارِ هزار و یک رنگ،چه کسی را میابی که خواهان بیرنگی باشد؟چه کسی را میتوانی پیدا کنی که دنیا و زرق و برق هایش بر تارک وجودی اش ردّ پایی نگذاشته باشد؟ و ... اگر منصفانه اطرافمان را نیم نگاهی بیندازیم خواهیم دید،دور و برمان چنین افرادی هرچند انگشت شمار وجود دارند. انسانهای بزرگی که سخت گمنامند.عزیزانی که بیشتر از زخم تیر و ترکشها جای پای تازیانه های تنهایی و غربت سراسر وجودشان را فرا گرفته است. اگر قدری بیشتر درنگ و تأمل به مغزمان راه دهیم می بینیم،نسل سوم وچهارمی هایی را که در این کشاکش سخت در  تلاش وجست وجوی برای  یافتن حقیقت هستند،اما نمیدانند چگونه. میدانند که نیازمند شناختن شهدا و فرهنگشان هستند،اما نمیدانند از کجا باید شروع کرد،تا صید دامهای تهاجم فرهنگی دشمن نگردند. اینکه با خواندن کتاب "پایی که جا ماند" من هم مانند خیلی از خوانندگان دیگر تحت تأثیر این کتاب قرار گرفتم و...  شاید چیز تازه ای نباشد. اما با خواندن این کتاب به جرأت میتوانم بگویم که جزو نادر کتابهایی است که همیشه نیاز رجوع به آنها را احساس خواهم کرد،چرا که این قبیل آثار به معنای واقعی افکار جوان و نو ظهور را جهت دهی میکنند و در تعیین مسیر به مثابة یک قطب نما عمل مینمایند. در واقع در مطالعه این اثر،آزادگان و اسرای سرافراز را به شکل اسطوره های دست نیافتنی ندیدیم که نتوان به آنها نزدیک شد،بلکه کاملا برعکس، همچنین شهدا را به عنوان انسانهایی شناختیم که راز آسمانی شدن و جاودانگی شان را در مبارزه با نفس و هواهای نفسانی یافته اند. فهمیدیم که شهدا انسانهایی بودند که فاصله بین حرف و عملشان صفر بوده است. آزادگان سرافراز ما مردمانی بودند همه یکرنگ،اما پررنگ؛همه یک دل،ولی دل داده. انسانهایی که هستی را بازیچه خود کرده بودند تا برترین مرگ را پذیرفتند و برگزیدند. انسانهایی که هرگز حقیقت را به خاطر مصلحت ذبح شرعی نکردند. هرگز بخاطر حفظ منافع فردی،منافع جمعی را نادیده نمی گرفتند و...  و امروز جوان ما وقتی در مقام قیاس بر می آید،اگر نباشند امثال شما عزیزان که علی رغم تمام سختی ها و مصائبی که در کار و رسالت عظیمی که بر دوش گرفته اید،باز هم جوانمردانه ایستادگی میکنند،چه خواهد فهمید؟به کجا خواهد رسید؟ ...و نمیدانم که با نوشتن این مطلب توانسته ام بگویم که ما نیازمند این قبیل اثرات پویای فرهنگی در راستای شکل دهی درست  به زندگی خود و اطرافیان مان هستیم یا نه؟ بنده با همه وجود و بر اساس تکلیف،میخواهم به گوش عده ای از مسئولین که متأسفانه جنگ و ارزشهای دفاع مقدس را خواسته و ناخواسته کمرنگ می انگارند،برسانم که باطل همیشه کف روی آب است، و چند صباحی سیلان دارد. عاقبت حق است که ماندنی است،پس به جاست قدری تأمل نمایند، شاید ...  .سید ناصر عزیز،صمیمانه ترین تبریکات بنده نثارت باد که شامل رحمت حق گشته ای و نصیب و روزی ات، رزق به حق پیوستگان و یادگاران دفاع مقدس.
کد خبر: ۹۶۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۱/۰۶/۱۵

بعضی از نگهبان‌ها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه می‌کردند، مات و مبهوت بودند. شاهد گریه دو نگهبان سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام نارحت بود ولی پنهان می‌کرد. به گزارش اوای دنا،سیدناصر حسینی‌پور نویسنده کتاب «پایی که جا ماند» در کتاب خود لحظاتی را روایت می‌کند که اسرای ایرانی خبر رحلت امام را شنیدند. این بخش کتاب در صفحات 489 الی 493 روایت شده است.* هجوم اسرای ایرانی به تلویزیون برای دیدن امام*شنبه 13 خرداد 1368 - تکریت - اردوگاه 16مدتی بود برایمان تلویزیون آورده بودند. شب قبلی وقتی تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد، دل‌ها فرو ریخت. وقتی اخبار شبانگاهی تلویزیون عراق تصویر بستری شدن امام در بیمارستان قلب تهران را نشان داد، اسرا با سرعت به تلویزیون هجوم بردند و سراپا گوش شدند. عراقی‌ها بهت‌زده بودند. نگهبان‌ها تا آن روز نتوانسته بودند با تهدید و اجبار اسرای ایرانی را پای برنامه‌های رقص، ترانه و شورهای تلویزیونی‌شان بنشانند. در اسارت همان طور که به خانواده‌مان فکر می‌کردیم، به همان میزان به امام می‌اندیشیدیم. بیشتر دل‌خوشی‌ها این بود که بعد از آزادی ما را به دیدار امام می برند. فکر دیدن امام بعد از آزادی دردها و رنج‌های اسارت را آسان می‌کرد. عشق به امام به نوعی با زندگی اسارتی گره خورده بود.قلبی نبود که با یاد امام نتپد. دلی نبود که به یاد امام نباشد. به اتفاق دیگر مجروحین جلوی تلویزیون جمع شدیم. چشم‌های گریان و نگران اسرا متوجه خبرنگار و اخبار شبانگاهی بود. برای لحظه‌ای سکوت بر فضای داخل سوله حاکم شد. هیچ‌کس آرام و قرار نداشت. دلم برای دیدن عکس امام تنگ شده بود. بعد از شنیدن خبر بستری شدن امام بی‌صبرانه منتظر شنیدن خبر بهبودی‌اش بودیم. پخش تصویر سیمای امام که از تلویزیون عراق به پایان رسید، بچه‌ها از جلوی تلویزیون متفرق شدند. هر کسی مثل ماتم‌زده‌ای به گوشه‌ و کناری رفت و برای سلامتی امام دست به دعا برد. حاج سعدالله با حالت خاصی گفت: خدایا خودت می‌دونی ماییم و این امام، امم رو از ما نگیر!شب سختی بود. خیلی دیر گذشت. آن شب تا صبح بیشتر بچه‌ها در اضطراب و نگرانی به سر بردند، حتی آن‌هایی که خیلی وقت‌ها بی‌تفاوت بودند. شب را به این امید که فردا خبری از سلامتی امام بدست‌مان برسد، سپری کردیم.* اگر امام خواسته باشد دعای اسرا تاثیر ندارد *یکشنبه 14 خرداد 1368 - تکریت- اردوگاه 16قبل از ظهر تعدادی از بچه‌ها در محوطه خاکی اردوگاه رو به قبله روی زمین نشسته و برای سلامتی امام دعا می‌کردند. حاج حسین شکری می‌گفت: مطمئنم اگه خدا بخواهد دعای کسی رو اجابت کنه، اون دعای اسرای دل شکسته است. اما اگه امام از خدا خواسته باشه که بره پیش شهدا و جد اطهرش، دعای ما تأثیری نداره!بعدازظهر سوت‌ آمار به صدا درآمد و بچه‌ها مضطرب و نگران روانه سوله‌ها شدند و در صف آمار به ردیف نشستند. نگاه‌ها متوجه عراقی‌ها و اعلاء مترجم عرب زبان ایرانی بود. اعلاء هر روز قبل از این که فرمانده‌ اردوگاه برای آما وارد سوله شود، اخبار روزنامه‌ای عراق را به فارسی برایمان ترجمه می‌کرد. این شیوه ترجمه روزنامه‌های عراق توسط یکی از اسرای عرب‌زبان در صف آمار در سوله‌ها مرسوم بود. منتظر شنیدن خبر بهبودی امام بودیم. از بعدازظهر تعداد زیادی نگهبان اطراف سوله را گرفته بودند. از افزایش نگهبان‌های دور اردوگاه، این گونه استنابط می‌شد که به عراقی‌ها آماده‌باش داده‌اند. وارد سوله که شدیم عراقی‌ها در را بستند و از سوله خارج شدند.اعلاء مثل همیشه نبود. قبلاً آرامش و بدون معطلی اخبار روزنامه‌های عراق را ترجمه می‌کرد. اعلاء که سعی داشت جلوی گریه‌اش را بگیرد، خبر دلخراشی را اعلام کرد. وقتی با گلوی بغض گرفته‌اش گفت:- امام خمینی (ره) به ملکوت اعلی پیوست! خشکم زد! فکر می‌کردم خواب می‌بینم. هیچ‌وقت به جماران بدون امام فکر نکرده بودم. بعد از چند ثانیه سکوت بر فضای سوله حاکم بود، به یکباره ناله اسرا بلند شد. تمام سوله گریه و ناله شد. خیلی‌ها بر سر و صورت خود می‌زدند، هر یک از اسرا انگار یکی از فامیل‌های درجه یک خود را از دست داده بود. صدای ضجه و گریه در فضای سوله پیچیده بود. بعضی‌ها همان لحظه اول بیهوش شدند. هر کس به گونه‌ای ناله می‌کرد، از عمو ابراهیم پیرترین تا امیر نُه ساله کوچک‌ترین اسیر اردوگاه، باور نمی‌کردیم وجود نازنین امام را از دست داده باشیم.نگهبان‌ها تصور نمی‌کردند اسرای ایرانی این‌قدر به امام دلبسته باشند. ستوان فاضل، معاون دوم اردوگاه وارد سوله شد. به دستور او حق نداشتیم بیش از دو ساعت برای امام عزاداری کنیم؛ آن شب وقتی عراقی‌ها گفتند برای گرفتن سهمیه شام جلوی در سوله به صف شوید، هیچ‌کس نرفت. تنها شبی بود که هیچ‌کس لب به غذا نزد. آخر این رحلت، فرزندان امام را درغربت یتیم کرده بود.آخرای شب از گوشه و کنار صدای گریه و ناله بلند بود. هوای داخل سوله گرم بود، بچه‌ها سرشان را زیر پتو کرده و گریه می‌کردند. این گریه‌ها و ناله‌ها تا نیمه‌های شب در گوشه و کنار سوله به گوش می رسید.* بعد از امام خاک بر این دنیا * دوشنبه 15 خرداد 1368 - تکریت- اردوگاه 16دید و بازدیدهای شبانه به غم و عزا تبدیل شده بود. کارهای روزانه به سختی انجام می‌شد. هیچ‌کس دل و دماغ درس دادن و درس خواندن نداشت. بچه‌ها در گوشه و کنار حیاط اردوگاه می‌نشستند، زانوی غم بغل می‌گرفتند و به نقطه‌ای خیره می‌شدند. خیلی‌ها دیگر مثل قبل حتی حوصله قدم زدن در محوطه خاکی اردوگاه را نداشتند. در صف آمار بیشتر بچه‌ها در خود فرو می‌رفتند و با بغل دستی‌شان صحبت نمی‌کردند. رامین حضرت‌زاد گفت: سید! آقا امام حسین با شنیدن خبر شهادت علی اکبر گفت: علی‌الدنیا بعدک العفا، بعد از تو خاک بر این دنیا، ما هم باید بگیم بعد از امام خاک بر این دنیا! بعضی از نگهبان‌ها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه می‌کردند، مات و مبهوت بودند. شاهد گریه دو نگهبان سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام نارحت بود ولی پنهان می‌کرد. بعضی از نگهبان‌های بعثی خوشحال بودند. یزدان‌بخش مرادی به عطیه گفته بود: بالاخره یه روزی تاریخ به ملت عراق خواهد گفت خمینی که بود و دیگران که بودند. خمینی چه کرد و دیگران چه کردند! اسرا نگران و ناراحت که بعد از امام چه می‌شود.دوست داشتیم بدانیم بعد از امام چه کسی سکان رهبری ملت ایران را در دست می‌گیرد. آن روزها نگهبان‌های بعثی زیاد زخم زبان می‌زدند. آن‌ها بعد از رحلت امام همه چیز را تمام شده می‌دانستند. حامد می‌گفت: چه می‌شد رهبر شما زمان جنگ مرد، تا ما ایران رو فتح می‌کردیم!بعثی‌ها از جمله ستوان فاضل می‌گفتند: با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم می پاشد. اصغر اسکندری در جوابشان گفت: آیا پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) اسلام شکست خورد؟ انقلاب ایران قائم به شخص نیست، همان‌طوری که اسلام قائم به شخص نبوده و نیست.ولید می‌گفت: با رحلت رهبرتون ظرف چند روز آینده مسعود رجوی به ایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد. اما علی جارالله و سامی می‌گفتند: ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند. علی که در جمع اسرا علاقه‌اش به امام را کتمان نمی کرد، دلداری‌مان داد و گفت: ما هم از رحلت آقای خمینی نارحتیم، خمینی مرد بزرگی بود!امروز بچه‌ها برای این که سیاه‌پوش شده باشند، به جای لباس‌های زرد رنگ اسارت لباس‌های سورمه‌ای‌شان را پوشیده بودند. بعد از تحویل لباس‌های زرد رنگ مصوب اسارت، سرنگهبان اجازه نمی‌داد اسرا از لباس‌های سورمه‌ای یعنی همان بیلرسوت‌هایی که شلوار و پیراهن‌شان به هم دوخته بود، استفاده کنند.خبری از تصمیم مجلس خبرگان نداشتیم. نظرات مختلفی مطرح می‌شد. هر کس نام یکی از علما و بزرگان انقلاب را بر زبان می‌آورد. حاج سعدالله گل محمدی، حسن بهشتی‌پور، یزدان‌بخش مرادی، مهندس غلامرضا کریمی و تعدادی از اسرا می‌گفتند آقای خامنه‌ای شایسته رهبری است، اما من در عالم نوجوانی‌ام تصور نمی‌کردم با وجود آن همه مراجع بزرگ و شخصیت‌های مسن، جوانی مثل آیت‌الله خامنه‌ای با محاسن سیاه برای رهبری انتخاب شود؛ همیشه تصورم از رهبر کشورم این بود که باید شخصیتی با محاسن سفید و سن بالای هفتاد سال رهبر باشد؛ نمی‌دانم چرا آن روزها مطرح شدن نام آیت‌الله خامنه‌ای آن همه به ما آرامش و قوت قلب می‌داد.منبع: فارس
کد خبر: ۷۷۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۱/۰۳/۱۳

اوای دنا:  پایی که جا ماند، در دیماه سال گذشته در تهران توسط روابط عمومی انتشارات سوره مهر و در شهر یاسوج توسط حوزه هنری شهرستان یاسوج از آن رونمایی بعمل آمده بود٬ خیلی زود در قریب به سه ماه از انتشار این کتاب٬ به چاپ نوزدهم رسید. کتاب «پایی که جا ماند» شامل 198 خاطره از سید ناصر حسینی پور است. او در این کتاب به خاطراتِ اسارتِ چندین‌ساله‌اش در اردوگاه‌های عراقی، می‌‌پردازد. نویسنده این کتاب در حالی به عنوان راهنمای گردان 18 شهدا، برای پشتیبانی از رزمندگان گردان قاسم ‌بن الحسن(ع) راهی جزیزة مجنون شده بود که در این عملیات از ناحیه پا زخمی و سپس به اسارت نیروهای بعثی درآمده بود. وی در دوران اسارت، خاطرات روزانه‌اش را در تکه‌های کاغذ روزنامه و پاکت سیگار مدون کرده و هم‌زمان با آزادی٬ آن‌ها را در عصای خود جاسازی کرده و با خود به ایران آورده بود. در این کتاب راوی پسر 16 ساله‌ای است که پایش قطع و اسیر عراقی ها می‌شود و او به نقل خاطراتش با دقت تاریخی می‌پردازد. او می‌خواهد به ما بفهماند که اگر امروز ما به اینجا رسیده‌ایم به خاطر رشادت‌ها و از خودگذشتگی‌های رزمندگان در جنگ است. به گزارش خبرآنلاین، کتاب «پایی که جا ماند» با بهای14000 تومان منتشر نموده است.
کد خبر: ۶۱۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۱/۰۱/۰۶